گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس (12) قشم روز دوم

صبح دیگه ای با باد شرجی دریای پارس بیدار شدم .هوا دم داشت و ما تو ساحل بودیم. چندتا دختر قشمی اومده بودن و با وسایل ورزشی که نزدیک ما بود داشتن ورزش میکردن و میخندیدن. کیسه خوابی که توش خوابیده بودم نم داشت و اصلا از این حالت خوشم نمیومد. دلم میخواست یه دوش درست و حسابی بگیرم. از چادر اومدم بیرون و دیدم هوا ابری و گرفته اس. مثل همیشه برای صبحانه چایی درست کردم تا بچه ها بیدار بشن.   

معمولا در طول سفر ندا بعد از من بیدار میشد و صبحانه رو آماده میکرد. بعد فرهاد بیدار میشد. وقتی فرهاد بیدار شد دیگه صبحانه آماده شده بود. نمیدونم چرا تو سفر خوردن اینهمه حال میده. عسل- پنیر - کره - نان و چای داغ.  

 

 بعد صبحانه وسایل رو جمع کردیم تا بریم کمی پاساژ گردی. قشم پاساژهای قشنگی داره و کلا جزیره زیبایی. اما یه جورایی همه چیز خیلی مدرن و بی روحه. انگار تو این جزیره فقط خرید و فروش وجود داره. صدالبته قسمت سنتی هم داشت که در موردش خواهم نوشت اما کلا قالب جزیره همینه. بزرگترین مشکل ما تو جزیره کسی یا جایی بود که بتونیم وسایلمون رو پیشش بذاریم و متاسفانه نداشتیم. با توجه به بی مهری مسئولین منطقه آزاد ما حتی نتونستیم دوچرخه هامون رو هم پیششون بذاریم و چقدر حیف شد نتونستیم ژئوپارک قشم ، ساحل لاکپشت ها و دره ستاره هارو ببینیم. 

بله رفتیم پاساژها رو ببینیم و خریدی هم کنیم. همه جور بازار بود. از همه جور جنس اینجا دیدیم ( البته منظور اجناس مصرفی )  

    

 یه بازار بود به نام بازار چینی ها . همه چیزش کلا چینی بود. فروشنده ها هم چینی بودن. تمامشون هم بین 16 تا 26-27 سال سن داشتن و از همه عجیب تر بدون لهجه حرف میزدند. جالب تر اینکه مدیرشون هم یه دختر 16 ساله بود ( البته اینجور به نظرمون اومد) که ازش حساب میبردن. این بازار همه جور وسایل بنجل داشت   فکر کردیم یه چیزی بخریم که لااقل بعدا از خریدمون پشیمون نشیم. پس چیزی رو خریدیم که چین اش بهتره . آره چندتا لیوان و ظرف چینی خریدیم . ظهر شده بود خیلی گرسنه شده بودیم بنابراین رفتیم و کمی غذا خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبزی نشستیم و خوردیم. کمی هم استراحت کردیم .  

  

من از ابتدای ورودمون به جزیره دنبال لباس سنتی بندری یا قشمی بودم و خیلی هم گشتم و پیدا هم کردم اما خیلی گرون بود. بنابراین تصمیم گرفتم روبنده خانم های بندری رو حداقل بخرم که البته تو قشم خوبشو پیدا نکردم .  

تو پارک چندتا خانم بومی دیدیم که تنوع لباس های رنگی شون خیلی قشنگ بود.  

بعد ناهار و کمی استراحت یه باجه روزنامه فروشی پیدا کردیم که سوالات کنکور میفروخت و دوچرخه هامون رو گذاشتیم پیشش تا بریم بازار سنتی. اینجا بود که فهمیدیم بازار سنتی خیلی بهتر از این پاساژهاست.  تو اینجا هم مردم قشمی بیشتر بودن و هم شلوغ تر بود و هم اینکه بازارش برای ما آشناتر بود.  

تا دم غروب تو این بازارها گشتیم و کمی خوراکی خریدیم و چند جفت کفش. من کفشمو خریدم 10000 تومن.  

سوار ماشین شدیم که برگردیم دوچرخه هامون رو برداریم بریم دوباره همون جا لب ساحل که یکهو فرهاد گفت ای داد بی داد دوربین جا موند.  

خوب البته این عکس ها که تا به حال دیدید نشون میده پیداش کردیم. آره رفتیم و دیدیم همون صاحب مغازه در اوج امانت داری خیلی خوشحال شد که ما برگشتیم و تونست دوربین رو بهمون پس بده.  

برگشتیم و دوچرخه هامون رو برداشتیم رفتیم لب ساحل و شام درست کردیم. رفتم لب ساحل و یک ربعی به دریای پر از موج خیره شدم.  

به خودم گفتم : هی پسر هزار و خرده ای رکاب زدی . گرما کشیدی. تشنه موندی . خسته شدی. امیدوار شدی. رو دوچرخه از خستگی خوابت برد. گاهی از خطر ترسیدی. شاد شدی و گاهی هم ناراحت. شبها برای فردا تو ذهنت کلی برنامه ساختی و عوض کردی، حالا رسیدی به اینجا. دریای پارس و این آخرین شبه که داری این آبها رو میبینی. پسر آیا بازم  عمر بهت امان میده که بیایی و اینجارو ببینی؟ این دریارو ، این جزیره رو ، این وسعت پر از راز و شکوه رو؟  میمونی که بیایی و باز به این آبها خیره بشی و غرور سراسر وجودت رو فرا بگیره ؟

موجها خودشون رو به ساحل می کوبیدن و فریاد میزدند و روایت شیرمردان و شیرزنانی رو میکردن که بودن تا این دریا پارس باشه و پارس بمونه.  

        

صدام کردن تا برم شام بخورم . شام خوردیم و بعد فرهاد کمی برامون خوند و کم کم رفتیم که بخوابیم.   

ادامه دارد...       

در آغوش دریای پارس ( 11) شیراز

میخوام این پست رو تقدیم کنم به مهدی و یاسمن عزیز دوستان خوبی که در قسمتی از سفر مارو یار و یاور بودن و فرصتی فراهم کردند تا با هم همسفر باشیم.  

صدای گنجشک هایی که روی شاخه های درخت بالای سرمون جیک جیک میکردن و صدای گام هایی که گه گداری میومد از خواب بیدارم کرد.  

درسته تو همون پارکی بودیم تو شیراز که شب قبل بهش رسیده بودیم. قوری و ظرف آب رو برداشتم تا برم کمی از آبخوری آب بیارم و چایی فراهم کنم تا بچه ها بیدار شن و صبحانه بخوریم. دیدم یاسمن هم بیدار شده و میخواد بره که صورت بشوره . رفتیم و آب آوردیم ، راستش تو اینجا بود که تازه فهمیدم این پارک چقدر بزرگه. اسم پارک هم آزادی بود نزدیک میدان آزادی شیراز. آب رو که گذاشتم تا بجوشه رفتم پارک رو کمی بگردم ببینم چی داره چجوریه. اما در نهایت حیرت تو پارک گم شدم و کلی گشتم تا دوباره چادر رو پیدا کردم.  

وقتی برگشتم دیدم بچه ها صبحانه رو هم آماده کردن و مشغولن. نشستیم و باهم صبحانه خوردیم.   

ما یه نامه از هئیت کوهنوردی همدان داشتیم که تا به حال ترجیح داده بودیم ازش استفاده نکنیم. اصولا کمتر سمت سازمان ها میرفتیم و دوست داشتیم بیشتر تو طبیعت باشیم . ضمن اینکه چندان دل خوشی از سازمان ها نداشتیم چون رفتار بعضی هاشون طوری بود که انگار منت سرمون میذارن که جا بهمون میدن. ( مثل چیزی که بعداً تو قشم برامون اتفاق افتاد )  

اما تصمیم گرفتیم تو شیراز ازش استفاده کنیم و حمامی بریم و کمی هم استراحت کنیم . بنابراین اول تصمیم گرفتیم بریم جامون رو درست کنیم. پرس و جو کردیم و رفتیم تربیت بدنی شیراز. جا داره که ازشون تشکر کنیم چون با توجه به اینکه مهدی و یاسمن تو نامه ما نبودن خیلی باهامون راه اومدن و خیلی بهمون لطف کردن و باعث شدن کلی خاطره قشنگ از شیراز برامون بمونه. کمی طول کشید که طبیعی بود بعد نامه بهمون دادن تا بریم خوابگاه. آقایی هم اونجا بود که بسیار محترمانه با ما برخورد کرد.  

 

ناهار خوردیم و کمی استراحت و بعد رفتیم برای دیدن زیبایی های شیراز...  

 اولین جایی که رفتیم ارگ زیبای کریمخانی بود . 

        

ساخت ارگ بین سالهای ۱۷۶۶ و ۱۷۶۷ میلادی انجام شد و کریمخان بهترین معماران زمان خودش رو برای ساخت آن بکار گرفت. اون همچنین بهترین مصالح رو از داخل و خارج کشور تهیه و ساخت بنا رو به ‌سرعت تمام کرد. ارگ در دوره زندیه به‌عنوان محل استقرار حکومت و در دوره قاجاریه به‌عنوان محل زندگی فرمانداران محلی استفاده می‌شده.  عبدالحسین میرزا فرمانفرما حکم‌ران فارس، دستور به بازسازی مینیاتورهای نقاشی شده در این بنا داد. در سال ۱۳۵۰ این ارگ به اداره فرهنگ و هنر وقت واگذار شد. این بنای بزرگ  زیر نظر سازمان میراث اداره می‌شه و از چند سال پیش کار مرمت این بنا آغاز شده‌ تا به عنوان موزه بزرگ فارس مورد استفاده قرار بگیره. 

ارگ رو قبلا با فرهاد سالها پیش اومده بودم. زمانی که من مجرد بودم و فرهاد هم نوجوان بود. اما برای بقیه تازگی داشت و بسیار حیرت انگیز. درختان بهارنارنج معروف شیراز با حسی غریب در حالی که باد آرامی تکانشون میداد عطرافشانی میکردن و هر کسی رو مدهوش رایحه خودشون میکردند. 

 تو عکس بالا درختان بهارنارنج پشت سرمونن و باد هم در دامن لباس یاسمن به خوبی نمایانه.  

بعد از دیدن ارگ زیبای کریمخانی رفتیم به دیدن موزه پارس.  

 

کریم خان زند در داخل باغ نظر، عمارت هشت ضلعی (هشت و نیم هشت) زیبایی ساخت که به روزگار او این عمارت باشکوه محل پذیرایی از میهمانان، سفیران خارجی و انجام مراسم رسمی و اعیاد گوناگون بوده . بعد از مرگ کریم خان اون رو در اینجا به خاک سپردند و آغا محمدخان قاجار در سال ۱۲۰۶ شمسی به دلیل کینه توزی دستور نبش قبرش رو داد و استخوان‌های اون رو به کاخ گلستان منتقل کردند. و مجدداً در زمان رضاخان استخوان‌ها نبش قبر شد و به این مکان برگشت داده شد.این عمارت در سال ۱۳۱۵ هجری خورشیدی به عنوان اولین موزه شهرستانهای کشور مشغول به فعالیت شد. آثاری که داخل موزه پارس هست به سه دوره پیش از تاریخ، دوره تاریخی و دوره اسلامی تقسیم میشه. 

عمارت موزه پارس تابلوهای بسیار زیبایی داشت و عکس هایی که روایتگر زندگی مردم و حکام این منطقه از ایران بود. موزه پارس رو برای دیدن و خرید از بازار معروف وکیل ترک کردیم. جایی که خانم ها معمولا خیلی دوست دارن. بازار وکیل هم مربوط به دوران زندیه هست و با  حمام و مسجد وکیل یه مجموعه رو تشکیل میدن.  

 

خیلی دوست داشتیم می تونستیم خرید بیشتری کنیم اما خوب پولمون کم بود و فقط کمی شیرینی خریدیم.  

دیگه هوا داشت تاریک میشد که رفتیم به دیدن حافظیه که شیرازی ها خیلی دوسش دارن. باید اینم بگم که کمی هم بارون زد و حسابی هوا لطیف شد. یکی از شیرازی هایی که اونجا دیدیمش بهمون گفت ما شیرازی ها حتما باید هفته ای یکبار حداقل بیاییم اینجا . حافظیه واقعاً زیباست. 

  

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر                                                 چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست  

حسابی تو حافظیه گشتیم و فالی گرفتیم و فاتحه ای خوندیم و تماشایی کردیم. دیگه شب شده بود که برگشتیم خوابگاه . شام خوردیم و رفتیم اتاق هامون و یه خواب حسابی تو تخت. بدنمون داشت تعجب میکرد.

در آغوش دریای پارس (10) یزد

میخوام این پست رو تقدیم کنم به نصرالله جلیلی فر دوست خوبم تو یزد که مهربانانه مارو در قسمتی از سفر یاری کرد و بزرگوارانه در جمع خانواده محترمش جا داد.   

همچنین میخوام این پست رو تقدیم کنم به حمزه اکبری ، حامد حسینی ، خانم امیدی مهر و محمد شاهکرم که سفرنامه رو با علاقه دنبال میکنن.

 

لطف کنید دو خط آخر در آغوش دریای پارس (1) رو بخونید تا رشته بیاد دستتون.   

نصرالله رسیده بود بهمون و خیلی از دیدن هم خوشحال شده بودیم . کلی باهم حال و احوال و بگو بخند و ... بعد نصرالله گفت دوست دارم با شما رکاب بزنم تا خونه. بنابراین فرهاد رفت نشست پشت ماشین و نصرالله دوچرخه فرهاد و گرفت و باهم رکاب زدیم تا خونه. منزل نصرالله اینا تو یه کوچه باصفا در حوالی میدان امیرچقماق یزده. یه خونه حیاط دار که تو حیاطش پره از گلدانهای کاکتوس که کار باباشه.  یه خونه که یه گلخانه داخلی داره پر از گل و یه خونه بزرگ که خیلی دنج و باصفاست.  

و از همه اینها مهم تر یه خانواده فوق العاده مهربان که مهمون رو حسابی شرمنده میکنن. یه مادر مهربون یه پدر مرد و خواهر و برادری با محبت و نجیب.  

وقتی رسیدیم به یزد نصرالله یه ناهار حسابی بهمون داد که چون خیلی گرسنه بودیم فقط خوردیم و لذت بردیم واسه همین یادم نیست چی بود.   

 

بعد از ناهار یه استراحت کردیم و بعدش همسر مهربان نصرالله که اون موقع عقد بودن اومد و پنج تایی رفتیم یزد گردی. 

زین ندا خوب نبود و باید یه فکری براش میکردیم برای همین رفتیم چندتا دوچرخه فروشی رو تو یزد دیدیم. اما متاسفانه ( البته اگه یزدی ها ناراحت نشن ) این شهر از جهت داشتن وسایل یدکی دوچرخه خیلی ضعیف و عقبه. با توجه به اینکه یزد از شهرهای صنعتی و مهم ایرانه اما این نقص برای ما خیلی ملموس بود. به طوری که یادمه یه دوچرخه فروش به خاطر داشتن یه کوله باربند دوچرخه کلی برامون کلاس گذاشت که نمیبینم کسی از این داشته باشه.   

دیگه شب شده بود که رفتیم به دیدن یکی از زیبایی های ایران . بله رفتیم به دیدن باغ زیبای دولت آباد. باغ دولت آباد از جمله زیباترین باغهای ایرانه که مربوط میشه به دوران قاجار.  بنای این مجموعه در سال ۱۱۶۰ توسط محمد تقی خان بافقی که به خان بزرگ معروف بوده ساخته شده و در حدود ۲۶۰ سال قدمت داشته و محل اقامت حاکم وقت و معاصر با شاهرخ میرزا و کریم خان زند بوده‌. در داخل بنا اتاق‌های زیادی قرار داره که در اکثر این اتاق‌ها حوضی قرار گرفته و درهای یکی از اتاق‌ها که رو به حیاط و باغ باز می‌شه، با شیشه‌های رنگارنگ با طرح‌های زیبا مزین شده که  وقتی خورشید وجود داره  و حوض ها  پرآب هستن منظره زیبایی از نقاط رنگی منعکس شده رو بر روی حوض مرمرین به نمایش می‌گذاره. در یکی دیگه از اتاق‌ها بادگیر معروف دولت آباد قرار داره که با ارتفاع  ۳۳ متر از زمین بلندترین بادگیر از نوع خود بوده و به خوبی کولر می‌تونه خنکی ساختمان رو تامین کنه.

اون شب سیمای یزد اونجا برنامه زنده داشت و به ما گفتن جوری بازدید کنید که تو کادر نباشید مارم شیطنتمون گل کرد مثلا که حواسمون نیست میرفتیم تو کادر برنامه زنده. زنگ زدیم خانواده گفتیم اگه دلتون برامون تنگ شده بزنید شبکه یزد برنامه داریم . جالبه که اونارم مارو دیدن  

  

بعد رفتیم یه بستنی حسابی تو یکی از معروفترین بستنی فروشی های یزد خوردیم. من چندتا هم شیرینی خوشمزه خوردم. اومده بودیم شهر شیرینی های خوشمزه دیگه. قطاب ، باقلوا ، لوزه ، حاجی بادوم و کیک یزدی و ... بسه بقیه اش رو نمیگم دیگه دهنتون آب افتاد.    

سال پیش تو نوروز 90 هم برای برنامه عبور از دره انجیر اومده بودیم یزد و نصرالله که اون موقع تازه باهاش آشنا شده بودیم و با ما رودربایسی داشت مارو برد یه رستوران که مثلا خیلی ویژه بود. اما از بدشانسی هفته قبلش مدیریت رستوران به کل عوض شده بود و اونجور که باید سرویس ندادن. قیافه نصرالله دیدنی بود. 

برگشتیم خونه . یه شام حسابی انتظارمون رو میکشید. دست پخت مادر نصرالله حرف نداره واقعا . فکر کنید آشپزی مشهدی و یزدی رو قاطی هم کنید چی میشه. 

اون شب بابای نصرالله چندتا خاطره قشنگ از مردم یزد برامون تعریف کرد و از پیرمرد معتقدی گفت که اعتقاد و ایمانش رو در سخت ترین شرایط حفظ کرده بود.  

یزدی ها خیلی عادت ندارن تا دیر وقت بشینن و کار بیهوده کنن. شب زود میخوابن و صبح هم سحرخیزند. ما هم تبعیت کردیم و اطاعت.

در آغوش دریای پارس (9) تخت جمشید تا شیراز

در ادامه در آغوش دریای پارس (6) لطف کنید دو سطر آخر اون پست رو بخونید تا رشته بیاد دستتون. 

شب شده بود و ما هنوز تو جاده بودیم. یاسمن ابراز ناراحتی میکرد و کم کم این ابراز ناراحتی تبدیل شد به گریه  

مهدی گفت بچه ها شما برید تا من با یاسمن بعدا میام . صد البته حرف مهدی برای ما قابل قبول نبود و اگه همون جا کنار جاده چادر میزدیم ما اونهارو تنها نمیذاشتیم و بریم. پس این حرف رو نشنیده گرفتیم. اما فرهاد رو فرستادیم تا بره و ببینه چقدر دیگه مونده به تخت جمشید. من هم برای اینکه هم جو آرام تر بشه و هم ناراحتی یاسمن کمتر بشه اعلام استراحت دادم و بعد چند دقیقه چراغهایی که همراهمون بود روشن کردیم و دوچرخه هارو دست گرفتیم و راه افتادیم . یاسمن خیلی خسته بود و نمیشد تو این شرایط واسه چند کیلومتر باقیمانده فشار آورد. آرام آرام کنار جاده حرکت میکردیم . من سرخط بودم و ندا هم ته خط و دوتامون چراغهامون رو روشن کرده بودیم. برای اینکه یاسمن احساس بد نداشته باشه که نکنه مزاحم ما شده باشن همش براشون تعریف های خنده دار میکردم تا برسیم.  

در همین حین فرهاد زنگ زد و گفت رسیده. پس ما خیلی نزدیک بودیم  

در حدود نیم ساعت دیگه رسیدیم سر جاده تخت جمشید و همین جا بود که همه بچه ها بخصوص یاسمن با شوق فراوان سوار دوچرخه شون شدن و راه افتادن تا زودتر برسن به تخت جمشید.  

یک ربعی کشید تا رسیدیم به پارک پایین تخت جمشید و چشممون به جمال تخت جمشید (پارسه ) روشن شد که زیر نور نورافکن ها باوقار دیده میشد. عکسی به یادگار گرفتیم که البته تو این عکس به وضوح خستگی یاسمن خانم دیده میشه.  

 

فرهاد و مهدی رفتن و شام خریدن . به شکل معجزه آسایی به سرعت رفتن و برگشتن. با  وانت یه شیرازی بامعرفت و باحال . شام چلومرغ بود و خیلی چسبید. چقدر هم اون شب با مهدی سه تایی خندیدیم . من و فرهاد و مهدی 

صبح زود بیدار شدم و آب جوش درست کردم تا بچه ها که بیدار میشن چای آماده باشه. کم کم هم بچه ها بیدار شدن و صبحانه خوردیم .  

  

بعد صبحانه کمی تو بازارچه پایین تخت جمشید چرخیدیم و بعد رفتیم به دیدن تخت جمشید.   

 

  

من این نگاره رو خیلی دوست دارم . به پشم های این گوسپندها توجه کنید. ببینید چه استادی بوده اون کسی که این نگاره رو کنده. با اون امکانات و در اون عصر. چقدر ترکیب بندی و توجه به جزئیات تو این نگاره به دقت انجام شده. به پاهای سربازها که پشت پاهای گوسپندها هست توجه کنید.   

 

تا ظهر تخت جمشید بودیم و خیلی لذت بردیم از این همه شکوه و عظمت. از این همه جذابیت هنری و تاریخی .

ظهر حرکت کردیم و افتادیم تو جاده. تخت جمشید کناره مرودشت قرار داره و فاصله چندانی نداره . مرودشت یکسری چیز برای ناهار خریدیم و رفتیم به سمت شیراز. جاده مرودشت به شیراز جاده سرسبری بود و خیلی هم هوا خوب بود. داشتیم از این همه زیبایی لذت میبردیم که ... 

دیدم پنچر شدم و حسابی عقب افتادم . خوشبختانه فرهاد پشت سرم بود و کمک کرد تا پنچری دوچرخه رو بگیرم.    

  

تو مسیر خوردیم به یه سربالایی خیلی تند که واقعا نفس گیر بود. خیلی انرژی ازمون گرفت. اما بعدش سرپاینی افتادیم. گرچه بعدش چندتا سربالایی دیگه رو تجربه کردیم. اما هیچ کدوم به همون اولی نمیرسید.  

دم عصر رسیدیم به دروازه قرآن که ورودی شهر شیرازه . اینجا یه اتاف خیلی جالب افتاد. از همه زودتر فرهاد رسید و بعدش من رسیدم و بعد از من یاسمن و در نهایت ندا رسید که تا اومد بایسته فکر کرد یاسمن میخواد حرکت کنه. ترمز نگرفت و همینجوری خورد به یاسمن و پهن شد وسط جاده. اون روز هم جمعه بود و حسابی شلوغ بود . سریعا دویدم و برای اینکه خدای ناکرده ندا نره زیر ماشین به سرعت خودش و دوچرخه اش رو از وسط جاده کشیدم کنار و از طرفی هم خنده ام گرفت که خیلی جالب خورده بود زمین. گرچه ندا ناراحت شد اما بعدا دلشو به دست آوردیم .  

تو شیراز گشتی زدیم و از چند نفر پرسیدیم که تا جایی رو پیدا کنیم و شب بمونیم. یه پارکی بهمون پیشنهاد دادن و رفتیم . پارک بزرگ و قشنگی بود. جایی برای چادر زدن پیدا کردیم و همون جا موندیم. مردم شیراز مردم خوشگذرانی هستن و حسابی پارک شلوغ بود و همه مشغول تفریح کردن. شام رو خوردیم و کمی نشستیم و مردم رو تماشا کردیم . گرچه خیلی خسته بودیم  اما خیلی تعریف کردیم. چه شبی بود اون شب. تا ساعتها بعد از اینکه خوابیدیم هنوز صدای مردم داخل پارک میومد.  

       

در آغوش دریای پارس (8) ساحل دریای پارس و قشم

این پست رو میخوام تقدیم کنم به دوستان خوبم محسن سنایی اردکانی عزیز . محمد شاهکرم . حمزه اکبری . نصرالله جلیلی . حامد حسینی و بابک عزیز و که در طول سفر یا مارو در جمع گرم خانواده خوبشون جا دادن و یا اینکه با تماس های پرمهرشان شادمون کردن و یا اینکه مثل خانم امیدی مهر سفرنامه رو اکنون که مینویسیم با علاقه دنبال میکنن.  

دم صبح بود و هنوز تاریک بود و ما به ساحل دریای پارس رسیده بودیم تو بندر شهید رجایی . منتظر لندی گراف بودیم تا مارو ببره جزیره . چقدر خسته و داغون بودیم . اما وقتی تو اون تاریکی چشممون به آب دریای شکوهمند پارس افتاد و خون تو رگمون دوید. نمیدونید چه حالی داشتیم . بالاخره رسیده بودیم به ساحل دریایی که از ابتدا تا ابد مال مال خودمونه . تمام خستگی 12روز تو سفر بودن و اون شب هم نخوابیدن از تنمون دراومد.  

لندی گراف ( وسیله ای که خودروهارو سوار میکنه و میبره . کامیون و اتوبوس و سواری و صد البته دوچرخه ) آماده بود اما هنوز خودروها به حد کافی نشده بودن تا راه بیافته . ما هم منتظر بودیم و خنکی دریا به صورتمون میزد . کمی باهم کنار آب شوخی کردیم تا خودروهای دیگه ای اومدن و سوار شدن و لندی گراف راه افتاد . ما هم رفتیم و سوار شدیم . نمیدونم دوستانی که سفرنامه رو میخونن تا به حال این وسیله رو امتحان کردن یا نه ولی به نظر من خیلی وسیله باحالیه . اون شب رو دریا آنچنان آرامشی بود که حد نداشت. لندیگراف به آرامی حرکت میکرد و صدای موتور دیزلی اش سکوت دریا رو میشکست .  

وقتی رسیدیم به ساحل اتوبوس مارو برد به بندر درگهان. راننده جالبی داشت . فقط حرف میزد و میخورد . گاهی اوقات هم برای چند ثانیه خوابش میبرد و میرفتیم در امان خدا . البته همه خواب بودن و ما سه تا که جلو نشسته بودیم شاهد این ماجرا بودیم. یهو بیدار میشد و اتوبوس رو میکشوند تو جاده و دوباره میخورد و حرف میزد .   

بالاخره با کلی هیجان رسیدیم به بندر درگهان. در ادامه شیرین کاری های راننده محترم وقتی رسیدیم به درگهان ماشین رو کنار خیابان پارک کرد یه پتو برداشت رفت جلو اتوبوس پهن کرد رو زمین خوابید. مسافرها هم همینجوری خوابیده بودن تو اتوبوس راحت . هیچ کس هم بهشون نگفت رسیدیم پاشید برید. خیلی راحت و آسوده.  

دوچرخه مون رو برداشتیم رفتیم ...  

رفتیم یه پارکی پیدا کردیم لب ساحل . آفتاب هم داشت از پشت آبهای گرممون طلوع میکرد. چه تصویر زیبایی بود طلوع آفتاب روی دریا . تو پارک چادر زدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم. اما یک ربعی نشده بود که هوا گرم و شرجی شد و از طرفی هم حشره محترمی به نام مگس امانمون رو برید. دیگه نمیشد خوابید. پاشدیم تا صبحانه بخوریم . نان و عسل. ( عسل هم که مطلوب دوست خوبمون جناب مگس ) چشممون رو درآوردن.   

با هر مکافاتی صبحانه رو خوردیم و رفتیم کمی درگهان رو بگردیم . اما خوب چیز خاصی هم نداشت و کمی تو ذوق میزد. تصور کنید روستایی رو که پاساژهای بزرگ داره و پشت پاساژها خونه های خشت و گلی . نه آنچنان مدرن بود و نه آنچنان سنتی.  

تصمیم گرفتیم بریم به شهر قشم . فاصله درگهان تا قشم حدود 20 کیلومتره . فاصله این دو تا نقطه از هم فقط زمین های پست و بی حاصلیه که چشم رو خسته میکنه . هوای گرم و شرجی بیشتر شده بود و برای ما که بیشتر عمر رو تو کوهستان گذروندیم سخت بود تنفس تو همچین هوایی.        

 

نیم ساعتی کشید تا رسیدیم به شهر قشم. تو قشم نه کسی رو داشتیم و نه جایی بلد بودیم که بشه چادر زد و موند. به نظر من رسید که بریم تربیت بدنی قشم شاید جا بهمون دادن . اما تربیت بدنی خیلی رفتار مناسبی با ما نداشت . خوب البته امکانات کمی هم داشتن و از طرفی هم ورزشکاران سه گانه اومده بودن اونجا و جایی برای سه تا دوچرخه سوار سیاح آواره نداشتن. 

زنگ زدیم به دوستمون آقای امیری که اهل هرمزگانه. همون آقایی که دوچرخه آبی رو ساخته . گفت برید سازمان منطقه آزاد . رفتیم و چهار ساعت مارو اینور و اونور کردن. هی رفتیم منطقه آزاد هی رفتیم مدیریت گردشگری. چهار ساعت وقت مارو گرفتن و در نهایت هیچ کاری برای ما نکردن. معمولا این کم لطفی هارو نمی نویسم اما این یکی دیگه خیلی کم لطفی بود و همون موقع تصمیم گرفتم حداقل بنویسم تا دوستان بدونن اگه به این جزیره سفر کردن رو برخی سازمانها حسابی باز نکنن.  

خسته و ناراحت رفتیم تا جایی رو پیدا کنیم و بتونیم کمی استراحت کنیم .  

 

رفتیم و به پیشنهاد یکی از ساکنین لب ساحل جنوبی قشم چادر زدیم . جای خوبی بود. آب نزدیک بود اما خوردنی نبود. جای ساکت و آرومی بود. شوق دیدن این همه عظمت مارو  کشوند به کف دریا که جذر کرده بود و پایین رفته بود . پر از صدف و حلزون و توتیای دریایی .  

  

چندتا عکس هم گرفتیم لب ساحل اما خیلی خسته بودیم . تمام شب قبل بیدار بودیم و تو روز هم یا رکاب زدیم و یا در گرما منتظر و معطل مون کرده بودن . کمی از شیرینی سفر رو اینجور اتفاقات کمرنگ کرد.  اون شب شام که خوردیم رفتم و کمی لب ساحل نشستم و به موج هایی که به صخره ها می کوبید نگاه کردم . اینجا دریای پارس بود . دریایی که خیلی ها برای حفظش و خاکی که هیچ وقت از هم جدا نبوده و نیست جان و مال شون رو فدا کردن تا باشه و پارس باشه. به یاد مردان مردی بودم که وسعت وجودشون به اندازه همین دریاست. مردانی که پرکشیدند تا ما بتونیم بشینیم لب این ساحل و دست و پنجه نرم کردن  موج و صخره رو تماشا کنیم. روحشون شاد.  

ندا اومد سراغمو ازم خواست بریم و بخوابیم . سکوت دریا و شب با خواب خوشی پیوند خورد.