گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

ما فقط یک زمین داریم (1) شاهرود تا شیرین آباد

این قسمت سفرنامه رو میخوام تقدیم کنم به خانم ندا گمار که همسفری بسیار توانمند و صبور بوده و هستند.  

این قسمت سفرنامه از جذاب ترین قسمت هاست که امیدوارم مورد پسند باشه .  

دم ظهر بود که رسیدیم شاهرود . هوا آفتابی بود و شهر هم خیلی خلوت بود. چندتا دوچرخه سوار نوجوان داشتن تو شهر رکاب میزدند. ازشون پرسیدیم که تربیت بدنی کجاست و نشونمون دادن . رفتیم تربیت بدنی شاهرود که کنار یه پارک بزرگ بود. رفتیم و البته راهنماییمون کردن به سمت خوابگاه . خوابگاه خوبی بود. چون بعد نوروز هم بود هیچ کس بغیر ما نبود و تنها بودیم. شب هم رفتیم شاهرودگردی که البته متاسفانه این شهر به گفته ساکنان خودش چیزی برای دیدن نداشت. بنابراین فقط تو شهر گشتیم و خرید کردیم . برگشتیم خوابگاه تا شام رو درست کنیم . بعد شام هم خوابیدیم. کلا تو شاهرود چیز قابل گفتن برامون پیش نیومد.  

صبح زود برای دیدن شهر بسطام و نوخرقان و البته دیدن جنگل های زیبای ابر به سمت شمال شرق به راه افتادیم. شهر بسطام شهر خیلی بزرگی نبود اما کلی چیز برای دیدن داشت. راستش پیش خودمون گفتیم کاش یه ساعت بیشتر رکاب میزدیم و میومدیم شب رو بسطام میموندیم. تو بسطام رفتیم امامزاده معروفی که داره رو (امامزاده محمد ع) زیارت کردیم و مزار بایزید بسطامی رو هم دیدیم . حیاط امامزاد پر از کبوتر بود و خیلی هم خلوت بود و حس و حال خوبی داشت.  

 

 

با اینکه دوست داشتیم جاهای دیگه بسطام رو هم ببینیم اما فرصت کمی داشتیم و باید هر چه زودتر میرفتیم تا شب بتونیم برسیم به شیرین آباد. بنابراین حرکت کردیم به سمت نوخرقان.  

روستای قلعه نوخرقان هم از روستاهای تاریخی استان سمنان بود که مزار شیخ ابوالحسن خرقانی از عرفای بزرگ ایران درش قرار داره. تو سفر سال 87 ما بطور اتفاقی وقتی داشتیم از این مسیر میرفتیم به سمت جنگل ابر به این روستا و مزار شیخ ابوالحسن برخوردیم. مزار این عارف بزرگ هم خیلی باصفا و دلبازه. پر از درختان سرسبز و آبی که از درون حیاطش میگذره.  

مزار رو که دیدیم تو حیاطش نشستیم و چایی خوردیم . در مورد روستای نوخرقان باید بگم کم کم داره تبدیل به شهر میشه و ساخت و ساز زیادی درش در حال انجام که متاسفانه یکی دوسال دیگه سیمای روستایی و سنتی خودش رو از دست میده و به شهرک تبدیل میشه.   

دقیقا از پشت مزار یه راه خاکی هست که میره به سمت روستای ابر . همون راه رو در پیش گرفتیم و رفتیم به سمت روستا.  

 

روستای ابر تو دره قرار گرفته و تا یک کیلومتری روستا نمیشه دیدش . ندا هم چون اولین بارش بود که از این مسیر میرفت همش میپرسید کو روستای ابر. آخرشم حواسش نشد و وقتی از روستا گذشتیم پرسید چرا به روستا نمیرسیم و وقتی شنید که ازش گذشتیم میگفت اصلا روستایی نبوده.  

از اینجا به بعد دیگه سربالایی کوهستانی شروع میشه و کم کم ارتفاع میگیریم. جاده خوب بود . خاکی بود اما کوبیده شده بود و بجز سربالایی بودن مسیر چیز آزاردهنده ای نبود. هوا هم خوب بود و باد چندانی نداشتیم. پنج شش کیلومتری رفتیم و استراحت کردیم. شیب داشت کم کم تندتر میشد و  سه ساعت دیگه هم غروب بود.  

همه تلاشمون این بود که زودتر برسیم به یال . اگه میرسیدیم به یال دیگه بقیه اش سرپایینی بود و میتونستیم حداکثر نیم ساعته برسیم به شیرین آباد. ادامه دادیم و کم کم خستگی به ندا داشت غلبه میکرد . خیلی راه اومده بودیم و انصافاً با این شیب تندی که حالا عصر خورده بودیم بهش خیلی خوب داشت تحمل میکرد.  

حدود پنج شش کیلومتر مونده بود که برسیم به یال و با این شیب تند داشت کم کم بعید میشد. به ندا پیشنهاد دادم برگردیم پایین و تو محیط بانی که کنار روستای ابر بود استراحت کنیم و فردا صبح این جنگل رو رد کنیم . اما برخلاف انتظار ندا مخالفت کرد و گفت نه بریم !!! 




اما راستش من خیلی خوش بین نبودم که به موقع برسیم به یال و مطمئناً با این سرعت حرکت میموندیم تو جنگل و این فوق العاده خطرناک بود. البته اینو ندا نمیدونست چون اگه بهش میگفتم مطمئناً از جاش تکون نمیخورد . حالا بعدا براتون میگم چرا

بنابراین برای اینکه هم باهاش مخالفت نکرده باشم و هم اینکه سرعت داده باشم به حرکتمون پیشنهاد دادم از یه وانت گذری کمک بگیریم و مارو ببره حداقل تا سر یال. اونم قبول کرد. یک ربعی طول کشید تا یه وانت اومد و ازش خواستم این کارو برامون بکنه. اون بنده خدا هم قبول کرد و کلی جلو افتادیم . البته تا سر یال هم نبرد . کمی مونده به یال پیاده شدیم و فقط یک ساعت فرصت داشتیم تا غروب .

وقتی سر یال رسیدیم خیلی خوشحال بودم که نیم ساعت دیگه میرسیم به شیرین آباد و عملا نیم ساعت زودتر از غروب میشه. اما متاسفانه اشتباه میکردم .

چند کیلومتر رفته بودیم که ندا دوچرخه رو دست گرفت و من هم بهش گفتم که ما فقط یک ساعت دیگه وقت داریم تا به روستا برسیم . موندن تو جنگل کاری بسیار خطرناک بود . حالا چرا بهتون میگم.

وقتی خیلی اصرار کردم دوچرخه رو سوار شد و من هم به فاصله ده دوازده متر جلوتر میرفتم . چند صد متر رفته بودیم که ایستادم تا مناظر زیبای جنگلی رو ببینم و ندا هم برسه . همچنان پلیر هم تو گوشم بود. یهو صدای جیغ ندا رو شنیدم و وقتی برگشتم دیدم ای وای ندا خیلی ناجور تو شیب شصت درجه خورده زمین . به سمتش دویدم و تو همون چند ثانیه که بهش برسم به این فکر میکردم اگه پاش شکسته باشه رو دوشم سوارش میکنم میبرمت روستا و دوچرخه ها رو هم تو جنگل میذارم.

وقتی بهش رسیدم و پاچه شلوارش رو بالا زدم انتظار داشتم استخوان پاش رو ببینم اما خوشبختانه فقط زخم شده بود.

بنابر مختصر تجربه ای که اندوخته بودم شروع کردم روحیه اش رو تقویت کردن. بهش آب و شکلات دادم و باهاش حرف زدم . کم کم حالش بهتر شد و راه افتاد. دیگه نمیشد بهش گفت سوار دوچرخه بشو. چند کیلومتر اومده بودیم که ندا گفتم پاهام خیلی درد میکنه و حتی نمیتونم دوچرخه رو دست بگیرم و این اصلا خبر خوبی نبود.  

اما راز بزرگ جنگل این بود که جنگل پر بود از گرگ و چون فصلی که ما توش بودیم دام تو جنگل نبود گرگها حسابی آدم گیر بودن و اگه هوا تاریک میشد باید منتظر گرگها می بودیم.

فکری به سرم زد . دوچرخه رو سوار میشدم میبردم صدمتر پایین تر بعد میدویدم بالا اون یکی دوچرخه رو سوار میشدم میبردم صدمتر پایین تر از دوچرخه اولی و همین طور...

چهار کیلومتر دوچرخه هارو همینطور آوردم که دیدم ریه هام داره جواب میکنه. ندا هم که این وضع رو دید و از طرفی کمی خستگی اش هم در رفته بود حاضر شد دوباره دوچرخه اش رو دست بگیره. تو همین زمان بود که یه موتور سوار از کنارمون رد شد و وقتی من ازش پرسیدم چقدر داریم تا روستا  اون راز ترسناک جنگل رو گفت و همین روحیه ندا رو شدیدا خراب تر کرد. جاده خیلی خراب بود. یه جاده شیب دار شصت درجه خاکی که بارندگی هم حسابی خرابش کرده بود. از طرفی ندا پاش آسیب دیده بود و حالا هم که روحیه اش خراب شده بود شروع کرده بود به غر زدن و گریه کردن . تمام تلاشم این بود که فقط بیاد و زمین گیر نشه.  

هوا داشت تاریک میشد و خودم هم خیلی خسته بودم و تو ذهنم خودم رو آماده میکردم که اگه گرگها بهمون حمله کردن باهاشون بجنگم تا اول من از بین برم و نبینم که چه بلایی سر ندا میاد. و این خودش کلی انرژی ازم میگرفت. از طرفی هم باید روحیه میدادم.

بنابراین همش حرف میزدم تا ندا به چیزی فکر نکنه . راستش تو همین موقع ها صدای زوزه هم می شنیدم . اوضاع لحظه به لحظه داشت بدتر میشد و دیگه آماده بودم که کار نهایی رو بکنم .

یهو صدای موتور شنیدم و پیش خودم گفتم اینو از دست نمیدم . وقتی رسیدن دیدم دوتا موتور هستن که سه نفر سرنشین دارن. با این سوال که چقدر داریم تا روستا سر صحبت رو باهاشون باز کردم و نگهشون داشتم و مطرح کردم که ندا حال خوبی نداره و ازشون خواستم تا روستا باهامون باشن . دویست متر باهامون اومدن که خسته شدن و یکیشون پیشنهاد داد که ندا رو سوار کنن و ببرن روستا و منتظر من بمونن. اما خوب اینا کی بودن که ندا رو بدم دستشون . بنابراین با این پیشنهاد که یکی ازتون پیاده بشه و دوچرخه ندا رو سوار بشه کاملش کردم . راه افتادیم و به خیر به روستا رسیدیم .

وقتی روشنایی روستا رو دیدیم خیلی خوشحال شدیم. تو روستا یکیشون بهمون پیشنهاد داد بیاییم بریم خونه خواهرش . اولش من موافقت نکردم ولی ندا با چهره ای ملتمسانه خواست بریم خونشون تا بتونه استراحتی کنه و من هم پذیرفتم .



نظرات 17 + ارسال نظر
ممسادق پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 http://www.adoroshk.ir

درود
به یاد همه ی جاده دوستا و طبیعت عاشقا باشید.
همیشه به رکاب.

امیدی مهر شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:35

سلام

تا حالا مزار بایزید بسطامی رو ندیده بودم.درمورد شهر بسطام هم باید بگم معرف این شهر برای خیلیا سریال یلدا بود که تواین شهر ساخته شد.باز هم ممنون از گروه انادانای عزیز منتظر بقیه ی سفرنامه هستم

حامد حسینی یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:31 http://rekabzan.blogfa.com

سلام
خوبی
این قسمت هم جالب بود
امیدوارم در آینده بتونم همین مسیر رو رکاب بزنم

پایدار باشید

منتظر قسمت بدی هستم

مهندس این بخش هنوز تموم نشده

مسعود دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:55

واقعا خسته نباشید و آفرین میگم به شما ...
من تازه شما رو پیدا کردم و الان دارم تک تک پست هاتون رو میخونم ... خیلی خوبید شما .
همیشه موفق باشید .

شادباشید. ممنون

هومه سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 http://www.ghaensport.ir

[گل]

مه لقا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:43

چهارمین برنامه دوچرخه سواری به مناسبت روز پدر دیدار با سالمندان و معلولین آسایشگاه کهریزک
مبدا: میدان قزوین مقصد: کهریزک
زمان : 6:30 صبح جمعه 3 خرداد
جهت ثبت نام اسامی خود را به همراه آدرس الکترونیکی به مسعود علیپور 09192052335- مریم اکبری 09191607318 ارسال فرمائید.

امیدی مهر شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:11

سلام

این قسمت سفرنامه خیلی جالب بود فوق العاده هیجان داشت.درمورد روحیه ی شما و ندا باید بگم احسنت افرین.اگه من بودم نمیتونستم ادامه بدم وقتی صدای گرگهارو میشنیدم.خیلی این قسمت برام جالب بود خیلی

هومه شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:16 http://www.ghaensport.ir

سلام ... جالب بود به امید روزهای خوش

حمزه یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:32

آرش عزیز....فقط میتونم بگم عالی بود...
دست مریزاد
"هوا داشت تاریک میشد و خودم هم خیلی خسته بودم و تو ذهنم خودم رو آماده میکردم که اگه گرگها بهمون حمله کردن باهاشون بجنگم تا اول من از بین برم و نبینم که چه بلایی سر ندا میاد. و این خودش کلی انرژی ازم میگرفت. از طرفی هم باید روحیه میدادم."
لحظاتی با هم آغوشی "عشق و امید...."

کیانا یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 http://www.healthyslime.blogsky.com

سلام
ممنونم که به من سر زدین... طبق توصیه ای که کرده بودین اومدم و تا اونجایی که متوجه شدم روش شمادوچرخه سواری یا گردشگری پاک هست...
میدونم روش شما روش بسیار خوبی هست منتها من دنبال یک روشی هستم که با شرایط و وقت آزاد من ( از ساعت 8 صبح تا 4 عصر سرکارم بار کاریم زیاده درس هم میخونم همزمان باید به زندگیم هم برسم) عملی باشه...
من قدم 160 و 30 ساله هستم... حالا اگه با این شرایط راهنمایی میتونین بهم بکنین واقعا خوشحال میشم

نصر سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:02

سلام
خیلی هیجان انگیز بود. سفرنامه شما به امثال من یاد میده که طبیعت را باید جدی گرفت و در مورد اون عمیق مطالعه و بررسی کرد. خرس و گرگ و حیات وحش از دیدگاه بعضی ها شده آفظقا خرسه و آقا گرگه کارتون ها با نگاهی غیرواقعی. تک تک سفرنامه هاتون را که میخونم پر است از انتقال تجربیاتی که دونستنش برای طبیعت گردان حیاتی هست

درود بیکران به امثال تو نصرالله خوب.
ما در محضر اساتیدی چون شما تلمذ فراوان کرده ایم.

hamed یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:00 http://bestweblog.ir/?q=regnuser&moref=9940

سلام دوست من وبلاگ زیبایی داری اگه دوس داری از هر بازدیدت درآمد داشته باشی بر روی لینک کلیک کن
واقعاً ارزششو داره با یه کلیک یک عمر درآمد داشته باشی
منتظرتم

قدیر اکبری پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 18:55

به نظرم مرد به مرد بودنش باید بیشتر ساپورت کنه.
اگر اشتباه نمی کنم. نام نگارنده کیه!

قدیر اکبری پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 18:57

احساس کردم اونجا بودم و استرس هات به من منتقل شد.

قدیر اکبری یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:16

آقا آرش
سلام
می خواستم راهنماییم کنی .
وسلیه ای هست که تو مواقع اضطراری مثل آسب همراه مان بتوانه به من و همراه ام کمک کنه تا تو این موقعیتی که همراه خانم شما آسیب بدنی دیده و نمی توانه با دوچرخه پا بزنه، دو چرخه اش را با خودم وقتی روی دوچرخه ی خودش سواره بکشم؟ انگار یک میلیه از دوچرخه ی خود م به دوچرخه ی همراه ام ببندم تا کنار دوچرخه خودم حرکت اش بدم؟

سلام قدیر جان. بله هست همچین چیزی . اما معمولا سایکل توریست ها این وسیله رو همراه ندارن. ضمن اینکه تو شیب عمل نمیکنه. این وسیله فقط برای کفی و سربالایی طراحی شده. این رو هم به خاطر داشته باشید که یه مصدم قبل از هرچیز به روحیه احتیاج داره تا اینطور وسایل
موفق باشی

قدیر اکبری شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:57

سلام
از راهنماییت ممنون آقا آرش
با روحیه دادن موافقق ترم تا وسیله.
فقط می خواستم بیشترین کمک به هم راه خودم را بکنم تا تمامی تلاشم را قبلا و فعلا به کار گرفته باشم.
باز هم از راهنمایی مفید و کارشناسانه ات ممنونم.

قدیر اکبری شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:05

از خدا موفقیت خودت و گروهت را خواستارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد