گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

سفرنامه قدیمی - غار اشگفت (2)

چند تا کوه رو از دور دیدیم که تصور کردیم غار داشته باشن . اما وقتی نزدیک میرفتیم متوجه میشیدم که نه سایه سنگهای بزرگ روی کوهه .

ناهار رو تو بیابان نشستیم و خوردیم . یه بیابان بزرگ و بی انتها که به هر طرفش نگاه میکردی آسمان به زمین چسبیده بود. هوا لطافت خاصی داشت. و بعد از صرف ناهار یه چند دقیقه ای استراحت کردیم. یادش بخیر نسیم خنکی صورتمون رو نوازش میکرد. گاهی اوقات که به اون روزا فکر میکنم خیلی دلم هواشو میکنه. 

بعد از صرف ناهار دوباره تلاش خودمون رو کردیم تا بتونیم غار رو پیدا کنیم. یکی دو ساعت دیگه رکاب زدیم تا بالاخره از دور یه سیاهی رو رو کوه دیدیم و به سمت رفتیم . اولش تصور کردیم مثل دفعات قبل اشتباه میکنیم اما نه مثل اینکه درست دیده بودیم . غار بود. ساعت حدود سه و چهار بود که رسیدیم به دامنه کوه. غار تو ارتفاع دویست سیصد متری بود و رسیدن بهش خیلی سخت بود . 


از داخل غار

نیم ساعت طول کشید تا رسیدیم به دهانه غار. راستش بعضی جاهاش خیلی ترسناک بود. داخل غار پر بود از فضولات کبوتر و خفاش. کمی داخلش رفتیم اما متاسفانه امکانات غار نوردی نداشتیم و برگشتیم.

خداوند بزرگ و توانا  این همه زیبایی و عظمت خلق کرده و فقط از بنده اش خواسته تا بگرده در زمینش و ببینه و ایمانش بیشتر بشه . تا بتونه بفهمه خالق اش چقدر توانا و قادره. تا ببینه که اونی که خلقش کرده و فرصت زیستن بهش داده هیچ انتظاری جز خوب بودن ازش نداره. و اینکه بندگی خدا چقدر لذت بخشه .

موقع برگشتن فرهاد خیلی روحیه اش خراب شد و همون جا دهانه غار نشست. دیدم نمیشه که فرهاد رو زد زیر بغل برد. بنابراین شروع کردم به روحیه دادن بهش. خوشبختانه بهتر شد و تونستیم با کمک هم بیاییم پایین.

غروب نزدیک بود و چیزی دیگه به تاریک شدن هوا نمونده بود. نباید تو بیابان میموندیم چون هم هوا خیلی سرد بود و هم اینکه احتمال حمله حیوانات وجود داشت. وقتی رسیدیم پایین با فرهاد قرار گذاشتیم که به سرعت بریم تا قبل از تاریکی  بتونیم برسیم به جاده .

ادامه دارد ...

سفرنامه قدیمی - عقدا و غار اشگفت (1)

سلام. تو پست قبلی خواسته بودم که اگه موافقید سفر ما فقط یک زمین داریم رو فعلا کنار بذاریم و یه سفرنامه قدیمی رو براتون فعلا بنویسم. درسته کمی طول کشید اما پنج نفر موافقت کردند و حالا اون سفرنامه قدیمی .


می خواهم گزارش سفر یزد رو که در تاریخ 17 و 18 و 19 و 20 دی ماه 1387به استان یزد انجام دادیم رو بنویسم . البته این سفر به قدری خوب و ارزشمند بود که نمیشه به طور خلاصه نوشت . سالها از این سفر گذشته و هرچیزی که به یادم بیاد سعی میکنم براتون بنویسم. این سفر رو آرش و فرهاد رفتن. اون موقع هنوز خیلی ها نبودن. راستش سال 87 یکی از بهترین سالهای گروه بود. هر دوتامون سرباز بودیم و کلی مرخصی گرفتن سخت بود اما تا یه مرخصی جور میشد سریع می افتادیم تو جاده. یادش بخیر. عکس هامون خیلی با کیفیت نبود چون دوربین درست و حسابی نداشتیم . راستش خیلی چیزا نداشتیم اما شوقمون برای حرکت خیلی خیلی زیاد بود. اون سال واقع سال خوبی بود.

 چون فرصتمون برای سفر به این استان پر از شگفتی کم بود مجبور شدیم تا عقدا رو از اتوبوس استفاده کنیم  تا بیشتر وقتمون رو در استان یزد باشیم.   

شب ساعت 2 رسیدیم به عقدا و در کنار بخشداری این شهرستان چادر زدیم . شهر خیلی ساکت بود ، یه سکوت خاصی همه این شهر کوچک رو فرا گرفته بود. درسته ما تو استان یزد بودیم اما خوب زمستان بود و هوا سرد. کمی تو شهر گشتیم تا کنار بخشداری عقدا جایی پیدا کردیم.  زمین سرد بود و  روی آن چادر زدیم و همین باعث شد تا نتونیم خوب بخوابیم. 


صبح در حالی از خواب بیدار شدیم که تمام تن و بدنمون درد میکرد. هیچ کس هنوز از خانه اش در نیومده بود و همه جا هنوز خلوت بود. تصمیم داشتیم بریم غار اشگفت . یه غار خیلی زیبا و دور افتاده وسط های بیابان های عقدا. صبحانه رو که خوردیم  راه افتادیم به سمت غار.

غار رو نمی شناختیم که کجاست . فقط تو قسمتی از وبلاگ محسن سنایی چیزهایی ازش دیده و خونده بودیم. اون هم خیلی مختصر. محسن هم اون موقع تازه رحمت خدا رفته بود و ما عملاً نمی تونستیم از خودش بپرسیم تا راهنمایی مون کنه.

بر اساس حدسیات و تصوری که از جای غار میکردیم به سمت بیابان های عقدا براه افتادیم. یادمه از چند تا روستایی در مورد غار پرسیدیم که همه ابراز ناآگاهی میکردن و این مارو بیشتر متعجب میکرد. تو یه روستا وقتی از کسی در مورد غار پرسیدیم گفت من نمیدونم اما پدر بزرگم فکر کنم چیزهایی در مورد  غار بدونه. وقتی رفتیم نزد ایشان مارو اینچنین راهنمایی کرد: ( میرید چند کیلومتر جلوتر کنار جاده دو درخت خشکیده هست ، از کنارش میپیچید تو بیابون به سمت چپ!! )

خیلی آدرس سختی بود چون در تمام چند کیلومتر همش داشتیم دنبال درخت خشکیده میگشتیم. تا بالاخره پیداش کردیم.

از اینجا باید سی چهل کیلومتر میرفتیم به سمت داخل بیابان. محل دقیق غار رو نمیشناختیم اما در دورنمای ما چند کوه منفرد وجود داشت که همش نگاهشون میکردیم شاید بتونیم اثری از غار درونشون ببینیم. 


منتظر ادامه سفرنامه باشید.

نظر بدید.

سلام. میخوام شروع کنم یه سفرنامه قدیمی رو که تا به حال هیچ وقت ننوشتمش بنویسم. آیا شما موافقید که فعلا سفرنامه ما فقط یک زمین داریم رو کنار بذاریم تا بعد ؟پنج تا رای موافق بدید مینویسمش.

ما فقط یک زمین داریم(1/5) در شیرین آباد

وقتی رفتیم داخل دیدیم که یه خونه روستایی شمالی خیلی قشنگ و البته دنجه و خیلی خوشحال شدیم. طویله و سرویس بهداشتی طبقه اول بود و طبقه بالا هم خونه .

چندتا گوسپند و بزغاله و گاو هم تو طویله بودن . خروس و مرغ هم که پای ثابت خونه های روستایی. دوتا سگ گنده هم تو حیاط میچرخیدن و پست میدادن. تو خونه که رفتیم دیدیم آقا نقی و خانومش که میشدن خواهر و شوهر خواهر قاسم منتظر ورود ما هستن و وقتی باهاشون حال و احوال کردیم کلی انرژی ازشون دریافت کردیم.

با اینکه خیلی خسته بودیم اما نشستیم و با آقا نقی هم کلام شدیم و صحبت های زیادی کردیم . از اینکه این جنگل ها خوبه که کمتر تخریب شده و مردم هنوز رو نیاوردن به ویلاسازی تا اینکه ایشون میگفت من گوسفند بفرستم همدان برات اونجا تو بفروش تا اینکه گوشت تو همدان چقدره و برنج چقدره .

همینطور که داشتیم حرف میزدیم خوابم میگرفت و خسته بودم اما نمیشد رو اومد که نقی جان بذار بریم کمی استراحت کنیم گوسپند رو هم نوکرتم استعداد مال فروشی رو خداییش تو خودم سراغ ندارم

یهو خانم آقا نقی گفت شام خوردین و ما هم بدون تعارف گفتیم: نه ولی میخواستیم شام بعضی از دوستان جنگل نشین بشیم. بنابراین شام اومد و ما دوتا همچون دو از قحطی برگشته شروع به خوردن کردیم . اعضاء خانواده هم مارو تماشا میکردن و از احتمالا از غذا خوردن ما لذت میبردن 

بعد شام خیلی خیلی خوابمون میومد

پا شدم برم مسواک بزنم و بیام که دیدم به به آقا سگه تو حیاط پشه پر بزنه نعلش میکنه . اومدم تو که از کسی برای تعامل برقرار کردن با آقا سگه کمک بگیرم که گفتن سگه حرمت مهمون صاحبخانه رو نگه میداره و البته همینطور هم بود.  فکر میکردیم طبق معمول اکثر خانواده های روستایی این دوستان هم زود میخوابن اما زهی خیال باطل . تا دو نیمه شب نشسته بودیم و من هم چرت میزدم . نهایتاً همون حول و حوش خوابیدیم و شب تموم شد.