گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

بازم دوباره

سلام. خیلی وقته که وبلاگ رو ننوشتم. خیلی از دوستان هم میومدن و میدیدن که نوشته ای نیست اما نظری نمیذاشتن. که البته باید از این عزیزان هم تشکر کنم. راستش چندی بود که به کاری مشغول بودم و کمتر نوشتم. اما این نوید رو باید بدم که بازم مرتب خواهیم نوشت. تو این چند وقته البته بی سفر نبودیم. چندتا سفر خوب رفتیم که براتون خواهم نوشت. عکس های خوبی هم گرفتیم که البته اونها رو هم خواهم گذاشت. منتظر باشید.

  

 

 

 

 

 

 

در مسیر گاوخونی (2) نائین و ورزنه

میخوام این بخش سفرنامه رو تقدیم کنم به حمزه و مادر مهربانش که نهایت لطف رو به ما در این سفر کردند. و حالا بقیه سفرنامه در مسیر گاوخونی ....

صبح خیلی زود وقتی هنوز آفتاب طلوع نکرده بود یکهو در کمد دیواری بر اثر گرمای اتاق باز شد. منم که خوابم سبکه بیدار شدم و هرچه کردم دیگه خوابم نبرد . آفتاب که زد بلند شدم و طلوع خورشید رو تو اون شهر زیبای کویری که هنوز دچار آفت آسمانخراش نشده تماشا کردم. و چقدر لذت بخش بود اون لحظات. حامد هم بلند شد و چای رو ردیف کرد و پیگیر صبحانه شد. تو تدارک صبحانه بودیم که مادر حمزه با یه کاسه حلیم سر رسید و حسابی غافلگیرمون کرد. یه حلیم خوشمزه به صبحانه مون اضافه شد .  مادر حمزه هم نشست و در حال صبحانه خوردن کمی تعریف کرد و از ویژگی ها  و دیدنی های نائین برامون گفت. بعد صبحانه چون دیگه داشت دیر میشد سریعتر اسباب و وسایلمون رو جمع کردیم که راه بیافتیم که دیدیم به به مادر حمزه کلی آجیل و حاجی بادوم و میوه اس که داره میاره بده ببریم. ما هم هی میگفتیم دست شما درد نکنه خجالتمون ندید جا دیگه نداریم و خیس عرق میشیدیم. به هر حال با یه خداحافظی گرم و گذشتن از زیر قرآنی که مادر حمزه آورده بود به راه افتادیم. پنج کیلومتری رفته بودیم که دیدم ای دل غافل کارت بانکی و تلفن همراه و کلیدهامو و پولهام مونده خونه حمزه اینا. به حامد گفتم زنگ بزنه مادر حمزه ببینه اونجا مونده و وقتی زنگ زد مادر حمزه بهش گفته بود که صبر کنید الان براتون میارم و باز هم مارو غرق در خجالت کرد. راستش مادر حمزه تو این سفر برای من و حامد هم مادری کرد.  

 

بعد اینکه مادر حمزه وسایل رو برامون آورد ادامه مسیر دادیم. یه روستایی تو مسیرمون بود که اسمش الله آباد بود و طبق نقشه باید از این جاده آسفالته که به سمت اصفهان بود قبل از هما آباد وارد جاده فرعی میشدیم و میرفتیم اون سمت. اما هرچه رفتیم ندیدیمش . بنابراین انداختیم تو بیابون تا برسیم به اون جاده و البته خالی از لطف هم نبود. چون مناظر خیلی قشنگی رو شاهد بودیم . یه برکه آب رو دیدیم که ازش به عنوان جایی برای آبشخور گوسفند استفاده میشد و هیچ کس هم کنارش نبود .  نشستیم و میوه خوردیم. و چندتا هم عکس گرفتیم.  

 

ادامه مسیر دادیم و ده دقیقه بعدش رسیدیم به جاده الله آباد. جاده فوق العاده خلوت و کم تردد بود . وقتی رسیدیم به الله آباد چشممون به یه مزرعه زعفران روشن شد و با اجازه صاحب مزرعه چندتا هم عکس گرفتیم.  

 

جاده جاده قشنگی بود و هوا هم خیلی لطیف بود. با نگاهی به آسمان عکس ها مطمئنا متوجه حرفم خواهید شد. جاده اینقدر خلوت بود که چکاوک ها تو جاده نشسته بودند و آواز میخوندند و با اون کاکل های قشنگشون خودنمایی میکردند. همینجور که میرفتیم حیفمون میومد عکس نگرفته گذر کنیم و  حبس لحظات نکنیم.  

 

ساعت نزدیک سه بود که در کنار قلعه کوچکی که استخر بزرگی هم کنارش بود اتراق کردیم تا ناهار بخوریم و نماز بخونیم. اینجا هم جای زیبایی بود. ناهار رو که خوردیم برای اینکه به شب نخوریم سریعاً حرکت کردیم.  

 

تو این جاده که به ورزنه ختم میشه اصلا احساس خستگی نمیکردم . همه چیز عالی بود . درسته آبان ماه بود اما هوا خیلی بهاری و مطلوب بود. بیست کیلومتری ورزنه برخوردیم به یه پل که از بالای ریل راه آهن رد میشد . بالای پل که رسیدیم دیدم یه قطار داره از دور میاد و حیفم اومد که نیستیم و قطار رو از نزدیک نبینیم. راستش خیلی دوست داشتم قطار رو از بالا ببینم. چون اکثراً ریل قطار که به جاده میرسه یا از بالاش رد میشه و یا هم سطح هستند.  ایستادیم تا قطار رسید و ما براش دست تکون دادیم و راننده قطار هم برای اینکه سلام مارو جواب بده یه بوق حسابی زد که فوق العاده هیجان انگیز بود.  

 

 در مسیر هم باهم گفتگو میکردیم . با دیدن دکل های برق حامد اطلاعات خیلی خوبی در مورد شبکه برق رسانی و تولید و توزیع برق بهم داد که فهمیدم چقدر سخته تولید . نگهداری و توزیع برق.  

 

نزدیک غروب بود که رسیدیم به ورزنه. ورزنه شهر زیبایی که به زنان چادر سفید و مجاورتش با تپه های شنی و تالاب گاوخونی معروفه . از جمله شهرهای گردشگری ایران که چهار پنج سالی به همت مردم و مسئولین این شهر در بین گردشگران معروف شده و هرساله صدها نفر برای دیدن زیبایی های این شهر به اونجا سفر میکنند. من سه چهارباری قبلا ورزنه اومده بودم و شناخت مختصری از این شهر داشتم. به حامد گفتم بریم و تو پارک کنار شهرداری بمونیم که البته بعدا دیدم موتورسوارها که تعدادشون زیاد هم هست با صدای موتورهاشون مطمئنا نخواهند گذاشت تا صبح بخوابیم. بنابراین پرس و جو کردیم و بهمون گفتن آقایی هست که خونه کرایه میده. وقتی رفتیم پیش ایشون گفت که جا نداره و تلفن آقای خلیلی رو بهمون دادکه خونه سنتی داشت . به ایشون زنگ زدیم و وقتی مطلع شد دوچرخه سواریم و علاقمند به محیط زیست بهمون گفت میتونید رایگان از خونه سنتی استفاده کنید.  

 

 این خونه سنتی تو ورزنه معروفه و اسمش هم هست چاپاکر که به اختصار بهش میگن چاپاک . صاحب خونه آقای خلیلی و بسیار جای راحت و دنجی برای شب مانی. دوستانی که به ورزنه سفر میکنند حتما سعی کنن اینجارو از دست ندهند. زیبایی خونه و مهمان نوازی جناب خلیلی اون شب رو به شبی رویایی برای ما تبدیل کرد. بعد شام و چای کم کم تدارک خواب رو دیدیم و با آرامش وصف ناپذیری به خواب رفتیم.  

در مسیر گاوخونی (1) شروع سفر - نائین

سلام. میخوام این پست رو تقدیم کنم به حامد حسینی که تو این سفر همسفری خوب بود. 

راستش شروع این سفر اتفاقی بود . مدتها بود که دلمون میخواست یه سفر با حامد بریم که البته این افتخار نصیب من ( آرش ) شد و به قولی قرعه فال به نام من دیوانه زدن . یادمه اون موقع به همه دوستان گفتم که این فرصت رو از دست ندید که متاسفانه مشکلات و گرفتاری هاشون نگذاشت در این سفر باشن.  این سفر به این شکل شروع شد که از حامد خواستیم یه برنامه مشترک با گروه همرکاب داراب فارس داشته باشیم و ایشون هم قبول کرد. وقتی ازش پرسیدیم کجا بریم گفت هرجا فقط با هم باشیم. ما هم مسیر رو بررسی کردیم و چون تو ماه محرم بود طوری برنامه ریزی کردیم که عاشورا تو یزد باشیم و مراسم عزاداری خاص یزدی ها رو از نزدیک شاهد باشیم. 


قرار بر این شد که من از همدان به راه بیافتم و حامد از داراب و قرار ما شد نائین. از همدان اتوبوس های یزد از نائین میگذره و این اتوبوس ها ساعت 12 ظهر راه میافته. بنابراین چاره ای نبود غیر از اینکه تا ظهر صبر کنم . حامد یک روز قبل از من راه افتاده بود و تو یزد بود و با اتوبوس میومد نائین و کارش راحت تر بود. اتوبوس رو که سوار شدم با هم هماهنگ کردیم و حامد راه افتاد. دو سه ساعتی مونده بود که برسم که حامد زنگ زد که رسیده و این سوال که کجا بره و شب کجا بمونیم. اون زمان حمزه دوست خوب ما که تو نائین زندگی میکنه و از دوچرخه سوارهای سفری ماست تو سفر مشهد بود . بهش زنگ زدم که راهنمایی مون کنه و یه مسافرخونه خوب بهمون معرفی کنه. برگشت گفت یعنی چه ؟ مگه خونه ما چشه. گفتم حمزه بابا ما نمیخواییم مزاحم بشیم ضمن اینکه خودت هم که نیستی . گفت نباشم خونمون که هست زنگ میزنم مادر کلید خونه رو بیاره برید اونجا . من هم غرق در خجالت ازش تشکر کردم و به حامد زنگ زدم که الان مامان حمزه بهت زنگ میزنه و کلید رو برات میاره. یک ساعت بعد حامد زنگ زد که الان تو خونه حمزه اینام و عجب خونه گرم و صمیمی . مادر حمزه حسابی چیزهای خوشمزه بهش داده بود و مشغول خوردن بود. دل دل میکردم زودتر برسم و نذارم حامد همشو بخوره. یادمه اون شب شام ماکارونی چرب بود که مامان حمزه زحمتشو کشیده بود.    

ببخشید از این قسمت ها عکس نیست وگرنه میگذاشتم . 

بالاخره ساعت یازده رسیدم به نائین و با دوچرخه به سمت خانه حمزه . قبلا در مورد خانه حمزه نوشته ام و اینکه این خانه یادگار شیرمردی بزرگه که پدر حمزه است. یادگار شهید بزرگوار اکبری . و این افتخار برای دومین بار نصیب من میشد که شبی رو در این منزل بمونم.  قبلا تو سفر در آغوش دریای پارس اینجا بودم.

در که زدم  حامد با چهره ای شاد و خندان اومد و همدیگرو در آغوش کشیدیم و رفتم داخل. اون شب کلی باهم حرف زدیم و ماکارونی رو خوردیم و چای و .... خیلی خوشحال بودم که سفری دیگه شروع شده و فرصتی دیگه برای یاد گرفتن. در انتهای شب به قول حامد خزیدیم زیر لحاف و خوابیدیم تا صبح. یادمه اون شب خیلی راحت خوابیدم . یادش بخیر .  

ادامه دارد....

در مسیر گاوخونی ( پیش درآمد)

سلام. در آبان ماه همین امسال به اتفاق حامد حسینی عزیز  سرپرست گروه همرکاب داراب سفری داشتیم به استان اصفهان و یزد ( البته قسمتهایی از این دو استان ) برای دیدن گوشه ای از شگفتی های سرزمین زیبامون. تصمیم داریم به زودی گزارش این سفر سراسر شگفتی رو براتون بزارم. منتظر باشید.  


سفرنامه قدیمی - خرانق و یزد (5)

صبح خیلی زود بیدار شدیم و یه صبحانه مختصری خوردیم و طلوع خورشید رو نگاه کردیم که با عظمت خاصی در حال زرافشانی بود. بعد به سمت خرانق به راه افتادیم . خرانق مسیری خاکی داره که بعد از گذشتن از دل بیابون به دوتا روستا میرسه و در نهایت به کیلومتر پنج جاده یزد به خرانق میرسه.

تو مسیر خاکی که البته مشکل هم بود داشتیم میرفتیم که یه کانکس دیدیم و به خیال اینکه کمی استراحت کنیم به سمتش حرکت کردیم . نزدیکش که شدیم در رو باز کردیم و دیدیم یه نفر توش نشسته. با خجالت بهش سلام دادیم و اون بنده خدا که به نظر میرسید چند روزه تنهاست و کسی رو ندیده خیلی خوشحال شد و از ما خواست بیاییم تو. اسمش ابراهیم بود و نگهبان بود. چون قرار بود اینجا رو جاده کشی کنند یکسری تجهیزات اونجا رو نگهبانی میکرد. ( البته الان رو نقشه معلومه که اون جاده کشیده شده)  برامون چایی ریخت و کمی تعریف کرد. خیلی تنها بود. اینجا میخوام به همه دوستانی که مطلب رو میخونن بگم که گاهی تو سفر با افرادی روبرو میشید که تنها هستند. کم حرف هستند و یا همش تو فکر هستند. بهشون خرده نگیرید که چرا تنها موندی چرا یکی رو نیاوردی پیشت؟ چرا کم حرف میزنی تعریف کن و یا اینقدر تو خودت نباش بیخیال بابا. یادتون باشه افرادی که تو سفرهاتون میبینید زندگی متفاوت از شما دارن و اتفاقاتی براشون افتاده که برایند اون همین چیزی که میبینید لطفا ازشون نخواهید که حال شمارو داشته باشن. بجاش درکشون کنید و شرایط بهتری رو براشون ایجاد کنید.
( عکس ابراهیم رو داشتیم اما چون اجازه ای برای انتشار نداریم با عرض معذرت منتشر نکردیم )
ابراهیم هم تنها بود و کم حرف و این برایند روزها تنها موندنش تو بیابون بود و ما کاری که براش تونستیم انجام بدیم این بود که چند کلام باهاش صحبت کنیم و چندتا عکس باهاش بگبریم.

از جمله انسانهای خونگرمی بود که تو سفر دیدیم. یادش بخیر. از اونجا حدود ده کیلومتر دیگه به هامانه رسیدیم که البته دیگه از اونجا به بعد تا خرانق آسفالته. تو مسیر هم یه عقاب خیلی زیبا دیدیم و این نشون میداد که اینجا زیستگاه این نوع از عقابه. چون تو چندتا سفر دیگه به همین حوالی باز هم عقاب دیدیم.
وقتی رسیدیم به سه راه یزد به خرانق راستش نمیدونستیم باید بریم سمت راست یا چپ بنابراین رفتیم به سمت راست . چند کیلومتری رفتیم که اونور جاده دیدیم نوشته خرانق 10 کیلومتر و فهمیدیم  اشتباه اومدیم و برگشتیم.
خرانق از جمله شهرهای کوچکی که علیرغم کوچک بودنشون چیزهای زیادی برای دیدن دارن. از جمله اونها کاروانسرا و منارجنبان اش هست. کاروانسرای خرانق مربوط میشه به دوران صفویه و بزرگ هم هست و این نشون دهنده اهمیت این راه و میزان زیاد رفت و آمد در اون دورانه. کاروانسرای قشنگیه که چند سال بعد که سفری به خرانق داشتم دیدمش . جدیدا هم مرمت شده و میشه توش شب مانی کرد و غذای گرم خورد. اما اون روزا اینطور نبود . در کاروانسرا بسته بود و نتونستیم بریم تو رو ببینیم.

منارجنبان رو البته دیدیم اما نتونستیم بریم و از بالا امتحانش کنیم . ناهاری در مسجد ورودی خرانق خوردیم و نمازی خوندیم و به راه افتادیم به سمت یزد.
حدود 75 تا هشتاد کیلومتر راه داشتیم تا یزد و باید تا شب بهش میرسیدیم. با فرهاد قرار گذاشتیم تا شب که حدود 6 ساعت دیگه فرا میرسید برسیم به یزد. و همین کار رو هم کردیم جاده خلوت بود و با سرعت به راه افتادیم.
 تو راه وقتی یه دوچرخه سوار رو دوچرخه است فرصت خیلی زیادی داره که به چیزهای زیادی فکر کنه و یکی از ویژگی های جذاب این مدل سفر کردن برای ما همین بوده و هست. تو این راه هم تا به یزد به مردمانی که تا به اون موقع دیده بودیم فکر میکردیم و به مردمانی که تو روستاهای ساکت و آرام این مناطق زندگی میکنند. مردم اینجا خیلی آروم هستن و خیلی هم کم حرف . زندگی تو کویر بهشون یاد داده که زیاد از دیگران توقع نداشته باشند و برعکس توقعشون رو از خودشون بالا ببرند. ساده حرف بزنند و به سادگی کمک کنن. دروغ نگن و زود اعتماد کنن. کلا خیلی دوست داشتنی هستند و این ویژگی مردمان کویره که مارو همیشه جذب خودش میکنه.

مسیر رو طی کردیم و تو رباط حجت آباد وزیر توقفی کردیم و چندتا عکس گرفتیم و آب و چایی خوردیم. . چندکیلومتر پایانی رو تو شب رکاب زدیم. اون موقع دوستان خوبی مثل نصرالله رو تو یزد نداشتیم . بنابراین رفتیم و یه مسافرخونه کنار میدان امیرچقماق گرفتیم. صاحبش هم مرد خوبی بود و بهمون اجازه داد دوچرخه هامون رو ببریم تو اتاق.
اون شب خیلی خسته بودیم و بعد شام خیلی زود خوابمون برد. اون روزا رو خیلی دوست دارم. هردوتامون سرباز بودیم اما سفر زیاد رفتیم. راستش درسته الان نسبت به اون زمان سفرکرده تریم اما اون زمان دوران تجربه های نو بود. تجربه های بکر و برای اولین بار...