عبور از درانجیر (2)

فردای اون روز صبح زود در حالی بیدار شدیم که محمد مشغول عکاسی از طلوع بود. انصافا هم عکس های زیبایی میگیره. 

پس از صرف صبحانه ای که زوج ماجراجو ( علی و سپیده ) تهیه کردند ( پنیر و نان خشک ) و بعد از جمع و جور کردن چادرها به راه افتادیم . اوایل تو جاده ای حرکت میکردیم که مارو به حسن آباد میرسوند. تو این مرحله از سفر خداییش احساس کردم چه حیف شد وقتمو گذاشتم اومدم جاده نوردی.!!! چون هدفم از این سفر رفتن به جایی بود که هیچ کس نباشه تا آرامش طبیعت رو با تمام وجود احساس کنم.    

ندا

دم دمای ساعت یازده رسیدیم به روستای حسن آباد ( روستای حسن آباد روستاییه که آب انبار داره ، نخلستان داره و یک خانواده کوچک هم اونجا به همراه بزها و شترهاشون زندگی میکنند. ) یک مدرسه هم داشت که متاسفانه تبدیل به آغل شده بود. ) همون جا بعد از تهیه چند تا عکس و فیلم مستند راه افتادیم و رفتیم تو نخلستان نشستیم و چایی خوردیم. نصرالله هم که هی نماز میخوند اونجا فکر کنم چهل رکعتی مهمون خدا شد. « آخرشم هم فهمید هنوز اذان ندادن »  

 چقدر خندیدم خدا میدونه. 

بالاخره تو جاده ادامه مسیر دادیم و رفتیم به سمت چاه زمزم . گرچه هیچ وقت این چاه رو ندیدیم اما تابلوشو که دیدیم. تو راه هم با چند تا مامور برق آشنا شدیم . در مورد این قسمت مسیر باید بگم مردم سخت کوش بافقی بیابانهای اینجارو به مزارع پسته تبدیل کردند. پر از درخت پسته است.   

تو آخرین پیچ جاده بنده پیشنهاد دادم که به جای ادامه جاده بریم به سمت چپ و وارد بیابان ها بشیم . بچه ها هم که لطف داشتند قبول کردند و رفتیم به اون سمت . 

ده دقیقه ای نگذشته بود که با مناظر شوره ای بیابان تنها شدیم. این نوع کویرها اصطلاحا به کویرهای تخم مرغی معروفند ( چون سطح شون مثل شانه تخم مرغ میمونه ) گرچه راه رفتن روی این سطح ناهموار سخته . اما لذت کویر همه اینها رو از یاد آدم میبره .  

به نظرم اومد اینجا در فصولی از سال نه تنها مرطوبه بلکه سیلابی هم میشه چون نی هایی رو دیدم که نمیتونست عاملی غیر از سیلاب داشته باشه.  

دم غروب در حالی که کمی خسته شده بودیم به دنبال جایی مسطح برای چادر می گشتیم که اتفاقا خیلی زود هم پیدا کردیم. و همون جا چادر زدیم . درختچه های کویری دویست متر اونطرف تر بود و چوبی برای آتش هم تهیه کردیم.  شام اون شب خیال انگیز بود . « سوپ سپیده ای » . خداییش عجب خوشمزه بود. سپیده گوشه چشمی به قابلمه سفری اش انداخت و جادو کرد.  

بعد از شام هم علی بیکار نموند و چراغ فرفره ای هایی که تهیه کرده بود رو به آسمون فرستاد. کار خارق العاده ای که حسابی به شب زیبای کویری رنگ داد.  

شب هم در چادر از فرط خستگی زیر یه عالمه ستاره بیهوش شدیم تا صبح.