تقدیم به محسن

سلام امروز آخرین روز از بهار و یکی از غم انگیزترین روزهای تقویم برای ماست. روزی که محسن عزیز پرکشید و ما را با دنیایی از بی تجربگی هایمان تنها گذاشت.  

سه سال پیش در چنین روزی بود که چهارستون بدن مان آنچنان درد گرفت که هنوز هم کمر راست نکرده ایم. و چه درد دردناکی بود. 

گاهی اوقات حسرت میخورم به رفتنش و پیش خودم میگم کاش منم همچین سعادتی داشتم. گاهی که با خودم خلوت میکنم میبینم مرگ اون از زندگی خیلی از ما خیلی زیباتره و پیش خودم میگم خوش بحالش. محسن سنایی رفت. اما تا هستیم یادشو و لبخندهای شیرینشو و دستهای مهربانشو فراموش نمیکنیم. 

دلمون حسابی براش تنگه.