سفر به کویر لوت (6)

قبل از هرچیز از همه دوستان معذرت میخوام که نتونستم قسمت شش کویر لوت رو زودتر بنویسم. راستش کمی گرفتاری داشتم ضمن اینکه نمیخواستم زود داستان رو تموم کنم . دلیلش هم این بود که خیلی اینجور سفرها حیفه که تموم بشه . حتی تو وبلاگمون. 

اما حالا میخوام بنویسم چون دوستامون دارن کم کم ناراحت میشن که چرا نمینویسیم . 

تا اونجا نوشته بودم که تو ماشین داشتم به این فکر میکردم که کی دوباره میتونم بیام اینجا و در فکرم غوطه ور بودم. تو ماشین چون مسیر طولانی بود خوابم برد و خیلی هم حال داد. هم هوا خوب بود و هم بقیه بچه ها هم داشتن چرت میزدند و چیزی نمیگفتن.  

دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به ماهان و مستقیم هم رفتیم بقعه شاه نعمت الله . اینجا یه فضای خاصی داره و خیلی جذابه . یادش بخیر دفعه قبلی که اومده بودیم اینجا من نماز ظهر و عصر رو داشتم میخوندم و ندا خانم هم پشت سر من داشت نماز میخوند. چند روز بعد بهم گفت که اونجا به من اقتدا کرده بوده. ( گرچه من بهش گفتم دیگه کسی رو گیر نیاوردی بهش اقتدا کنی ؟ اما خوب اون موقع ما تازه داشتیم به هم علاقمند میشدیم و طبیعی هم میومد) 

بقعه مارو برد به اون سالها و به اون یادها... 

بعد یه تاکسی گرفتیم و رفتیم باغ شازده ماهان که شگفتی در کویره. درسته اواخر فصل پاییز بود و خیلی از درختان برگاشونو ریخته بودن اما بازم باغ جلوه خودشو داشت.  

مطمئناً خیلی از دوستان مخاطب وبلاگ ما باغ شازده رو یا رفتن و یا در موردش میدونن . اما خالی از لطف نیست که بگم این باغ در عصر قاجار ( ناصرالدین شاه قاجار ) توسط والی ماهان ساخته شده و یک شگفتی معماری کویریه که به واقع تاثیر قنات در زندگی مردمان کویرو نشون میده. این باغ توسط یکی از مهم ترین قنات های کرمان آبیاری میشه و شکل تقسیم آب در باغ خودش یه پدیده قابل توجهه. 

از اونجا راهی شدیم به سمت ماهان تا بریم کرمان. تو ماهان آگاه شدیم که شرکت واحد بین این دو شهر اتوبوس داره و نفری 200 تومن میگیره و میبره کرمان. ما هم از این امکانات استفاده کردیم و راهی کرمان شدیم. وقتی به کرمان رسیدیم میخواستیم در اولین حرکت بلیت هامونو از آقای غنی پور که از دوستانمون بود و زحمت بلیت رو کشیده بود بگیریم که یکهو سعید فریاد افسوس زد که ای وای دوربین رو تو اتوبوس جا گذاشتم. ( سعید عادت داشت یه چیز مهم رو جا بذاره ) بنابراین با فرهاد سریع یه ماشین دربست گرفتم رفتن دنبال اتوبوسه. ما ( من , ندا و وحید ) هم رفتیم ترمینال. 

 ترمینال بودیم که آقای غنی پور اومد و بلیت هارو داد به ما . چقدر خجالتمون داد . خیلی زحمت مارو کشید. یک ربعی باهم گشتیم دنبال بلیت برای وحید ( چون وحید بی برنامه بود و تا دقیقه نود اومدنش معلوم نبود منم براش بلیت نگرفته بودم) صد البته بیشتر از اینها مایه آب میبرد و نتونستیم براش بلیت بگیریم. در همین حین بودیم که فرهاد و سعید هم رسیدند. خوشبختانه دوربین رو پیدا کرده بودند. 

خیلی مکافات کشیدیم تا یه بلیتی براش تهیه کردیم. اونم با آشنا بازی آقای غنی پور .

وقتی خیالمون از بلیت راحت شد همراه آقای غنی پور و خانواده محترم رفتیم ببینیم بزقرمه ( غذای محلی کرمانی) پیدا میکنیم. خیلی با مینی بوس آقای غنی پور گشتیم اما متاسفانه هیچ جا بزقرمه نبود. در نهایت با تشکر فراوان از ایشون خداحافظی کردیم و رفتیم سوغات ( زیره ، کلمپه و سایر ادویه جات ) بخریم . شهر کرمان شهر خاصیه. من اگه بخوام مثال بزنم میگم مثل هند میمونه. همه جوره داره . اما شهر خیلی کهنه اس و خیلی خاکستری . اما مردمش خداییش مردمش خیلی بامعرفت اند. حمام گنجعلی خان رو هم دیدیم. داشت شب میشد که برگشتیم به ترمینال که راهی بشیم. اول وحید باید میرفت و یک ساعت بعد ما. بنابراین بعد اینکه وحید رفت فرصتی بود که اون اطراف رو بگردم. راستش یه چیز جالب همون اطراف ترمینال دیدم که برام جالب و متاثر کننده بود. چند تا جوان دور آتش نشسته بودن ، آتشی که با زباله و پلاستیک روشن کرده بودند و  دودش چشم آدمو درمیاورد. تو اون بین دیدم یه بچه دو سه ساله هم نشسته و داره با آتش ور میره. تعجبم از این بود که اینا اگه رحمشون به چشم و چال و ریه شون نمیاد رحمشون به این بچه بیاد . ضمن اینکه دیدم درست هم نیست که ملامکتبی بشم برم تذکر بدم.  

برگشتم ترمینال و با بقیه بچه ها سوار اتوبوس شدیم. تو راه که حالا کاملا تاریک شده بود تا ساعتها بیرون رو نگاه میکردم و خاطرات سفرو مرور میکردم و یاد کسانی بودم که میتونستن با ما باشن و نبودن.  

سفر تموم شد و به آخر رسید این سفرنامه ما. اما به نظر من سفر اصلی که سفر زندگیه هیچ وقت تموم نمیشه . بلکه مسافرانش عوض میشن . پس چه خوبه که بتونیم وقتی از قطار در حال حرکت زندگی پیاده میشیم یه سفرنامه خوب نوشته باشیم. موفق باشید . 

به یاد محسن عزیز که روزگاری مارو در واگن تنگ این قطار زندگی تنها گذاشت و رفت.