در آغوش دریای پارس(6) پاسارگاد تا تخت جمشید

صبح زود بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. از چادر زدم بیرون تا وضویی بگیرم و نمازی بخونم. یه خنکی دلنشینی همه فضا رو پرکرده بود. اصولا نمیدونم چه رازی هست که نمازهای صبح تو سفر خیلی میچسبه. درسته خسته ای ، درسته دلت میخواد بخوابی ، درسته تو کیسه خواب گرمه ، اما خداییش نماز خوندن تو طبیعت . اونم وقتی که نماز میخونی و بعدش هم از گوشه آسمان خورشید طلوع میکنه رو نمیشه با هیچ چیز عوض کرد.  

آره داشتم میگفتم از چادر درومدم و رفتم وضو بگیرم . آب که زدم به صورتم خنکی آب حسابی حالم رو جا آورد. یه نگاه کردم و تو گرگ و میش اطراف مقبره کوروش بزرگ رو دیدم که با صلابت و سکوت در پهنه دشت آسوده بود. آره ما تو پاسارگاد بودیم . کنار آرامگاه کوروش بزرگ 

داشتم برمیگشتم که سنگی پیدا کنم و نمازمو بخونم که دیدم یه چادر آبی اون دورتر هست و دوتا دوچرخه سفری هم کنار چادر پارکه. گفتم چه جالب اینا هم مثل ما با دوچرخه سفر میکنن. رفتم و نمازو خوندم و بعدش هم چایی درست کردم و خورشید طلوع کرد. دیدم از اون چادر آبی که تا به حال زیر نظرش داشتم یه آقایی درومد. بلند شدم و برای ارضاء حس کنجکاوی رفتم به سمتش. وقتی دیدمش تصور کردم خارجی هستن در نتیجه در دو ثانیه همه کلماتی که از زبان انگلیسی تو ذهن داشتم مرور کردم تا حداقل بتونم منظورمو بفهمونم و بهشون بگم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم .  

تا رسیدم بهش باهاش دست دادم و منتظر کلمه ای ازش بودم که پشتشو بیاد. یهو گفت سلام خوبید. خوشحال شدم که فهمیدم هموطن هستن. من هم شروع کردم حال و احوالو بهش گفتم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم. اونها دونفر بودن . مهدی و یاسمن که چندسال پیش باهم ازدواج کرده بودن و حالا تصمیم داشتن از پاسارگاد تا شیراز رو رکاب بزنن. دعوتش کردم به صبحانه که گفت بذار خانومم بیدار یشه میاییم پیشتون 

منم رفتم و ندا و فرهاد رو بیدار کردم . مهدی و یاسمن هم اومدن و کلی تعریف و خوش و بش و صبحانه ای باهم خوردیم.  

 

فرهاد- مهدی - یاسمن- ندا -آرش   

مهدی و یاسمن اهل اصفهان بودن و این سفر اولین سفر با دوچرخه شون بود . مهدی مهندس بود و کلا بچه های خوبی بودن. بعد صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم تا پاسارگاد رو ببینیم. در مورد پاسارگاد زیاد مطلب هست و خیلی ها نوشتن و خیلی گفتن. بنابراین خلاصه میکنم. پاسارگاد در حقیقت اولین پایتخت ایران به حساب میاد . بعدها هگمتانه یا همدان امروزی پایتخت تابستانی و تخت جمشید پایتخت زمستانی شد. پاسارگاد با توجه به مطالعات قبلی در گذشته خیلی سرسبزتر بوده و همین مقبره در باغ بزرگی قرار داشته . مردم تا سالها تصور میکردند اینجا مقبره مادر سلیمان نبی(ع) است. به همین دلیل خیلی از بناها اسم سلیمان را پیشوند یا پسوند دارند.  هخامنشیان بعدها تخت جمشید را بنا گذاشتند اما پاسارگاد باز هم مورد توجه بوده است .

در این مجموعه که اتفاقاً در سازمان یونسکو هم ثبت شده فقط مزار کوروش نیست . کاروانسرا . کاخ پذیرایی. تخت سلیمان . زندان سلیمان . کاخ اختصاصی و چند اثر دیگر هم در این مجموعه هست. همه رو به نوبت دیدیم و در برخی از بناها از اطلاعات ارزشمند راهنماها و در برخی جاها که راهنما نداشت آرش توضیح داد.  

بعد از دیدن بناها افتادیم تو جاده و به ذکر نام خدا روز دیگری رو در جاده شروع کردیم . یکی از زیباترین قسمت های مسیر همین قسمت بود که هم سرسبز بود و هم کوهستانی.  

   

در راه فرصت مناسبی بود تا با مهدی و یاسمن بیشتر حرف بزنیم و بیشتر باهم دوست بشیم.  

از زیبایی های مسیر کاج زارهای فوق العاده زیبایی بود که واقعا محسور کننده بود.  

جالب توجه اینکه ما تو این مسیر برنج کاری هم دیدیم . مادر نصرالله البته قبلا تو یزد به ما گفته بود که اینجا برنج کاری هست و اسمش هم کامفیروزه. اما دیدنش چیز دیگه ای بود.  

 

نزدیک سعادت شهر بودیم که خوردیم به یه سربالایی . سربالایی تندی بود . اما به آرامی و پشت سر هم حرکت میکردیم . سربالایی که تمام شد یکهو افتادیم تو سرپایینی تند . جاده هم شانه نداشت و نمیشد ایستاد. تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم که یه تونل جلومونه و حتی اینقدر فرصت نکردیم که چراغی روشن کنیم . همونجوری رفتیم تو تونل . عجب تونل تاریکی هم بود. فقط کافی بود یکی یه ترمز کوچیک بزنه تا همه تو نوتل پهن بشیم . کافی بود کسی یه ذره سرعتشو کم یا زیاد کنه ...  

آنچنان آدرنالینی ترشح کردیم که نفس یاسمن بند اومده بود. تونل که تمام شد سرپایینی ادامه داشت و همون جور اومدیم پایین و عجب لذتی بردیم.  

چیزی به سعادت شهر نبود و دقیقه ای چند رسیدیم به این شهر. بعدش هم رفتیم و تو حیاط یه مسجد نشستیم و ناهار خوردیم.    

 

بعد ناهار بازم ما و جاده....  

هنوز از سعادت شهر در نیومده بودیم که دیدیم یه آقای موتور سوار با سرعت داره میاد و صدامون میکنه . ما هم ترسیدیم گفتیم بینیم چی شده که اینطور یکی داره صدامون میکنه.  

ایستادیم و آقای موتور سوار رسید و با هممون دست داد . یه نوشابه خانواده هم دستش بود. ما هم بهت زده و منتظر حرف زدن اون آقا .  

برگشت گفت بچه ها سر و ته کنید بریم خونه ما...  گفتیم بابا ما باید امشب برسیم تخت جمشید. گفت: بریم خونه ما تخت جمشیدم میریم . گفتیم آخه باید تا شب برسیم تخت جمشید. از اون اصرار و از ما که نه میخواییم بریم برسیم . یکهو یه غصه خیلی عمیقی تو چهره این مرد پیدا شد. برگشت گفت من الان نیم ساعتی دنبال شمامم . رفتم کلی چیز خریدم به خانومم هم زنگ زدم گفتم دوستام دارن با دوچرخه میان. اگه نیایید خیلی بد میشه ... 

اما ما در اوج بی معرفتی گفتیم ناهار خوردیم و باید بریم و نرفتیم خونشون .  

اونم سوار موتور شد و ناراحت رفت . یک ربع بعد هممون پشیمون شدیم که چرا دل اون دوست رو شکستیم .   

تو جاده مردم زیادی به ما لطف کردن و خیلی ها هم مثل همیشه به ما دلگرمی میدادن .  

مردم خوب این سرزمین .  

 

سرزمین ما تنها سرزمینی هست در دنیا که مردمش بهت اصرار میکنن که ببرنت خونه شون و تنها مردمی در دنیا هستن که بهتر از اون چیزی رو که خودشون میخورن جلوت میذارن . مردم این سرزمین رو دوست دارم چون خیلی دوست داشتنی هستن.

  

 

تو مسیر چند مرتبه ای هم ایستادیم. کم کم یاسمن شروع به ابراز ناراحتی کرد. مشکلی که با ندا داشتیم تو اردکان و حالا دیگه حل شده بود اومده بود سراغ یاسمن . زین نامناسب ... ( حالا شاید بعضی از دوستان که با دوچرخه هم سفر نمیرن این سوال براشون ایجاد شده باشه که این چه مشکلیه که فقط سراغ خانم ها میاد. در جواب باید گفت این مشکل به خاطر ساختار بدن خانم هاست که احتیاج به زینی به مراتب پهن تر مخصوصا در سفرهای طولانی دارن. البته این مشکل فقط روز اول سراغشون میاد و کم کم بهش عادت میکنن) 

در کل همین ایستادن های مکرر کلی از زمان رو از ما گرفت و خوردیم به شب. دوستانی که به این مسیر آشنا هستن میدونن که جاده در این مسیر پر از کامیون و ماشین سنگینه و چند دوچرخه سوار در تاریکی شب اصلا شرایط مناسبی از جهت تصادف ندارن .