در مسیر گاوخونی (4) روستای سورک تا اردکان

با سلام به دوستان خوبی که پست های قبل سفرنامه رو خوندن و نظر گذاشتن و اونهایی که خوندن و تنبلی کردن نظر نذاشتن و اونهایی که بعدا میخوان بخونن. اما یه خواهش ... لطفا اگه پست ها رو میخونید و خوشتون میاد یا چیزی به ذهنتون میرسه که بگید و یا هرچیز دیگه، نظر بذارید. شاید چند ثانیه وقت شمارو بگیره اما مارو بی نهایت خوشحال میکنه. اگه که شما از خوندن این مطالب خوشحال میشید مارو هم خوشحال کنید. ممنون

حالا ادامه سفر در مسیر گاوخونی رو پی میگیریم .

به سمت سورک راهی بودیم که یکی از کسانی که اونجا بود گفت من وانت دارم و میخوام برو از روستا برای بچه ها غذا بیارم وایسید باهم بریم. ماهم دوچرخه رو بار وانت کردیم و اون چهارپنج کیلومتر رو تا سورک رفتیم. 

به سورک که رسیدیم نزدیک حسینیه مارو پیاده کرد و رفت. ماهم رفتیم سر و صورتمون رو آب زدیم و لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم حسینیه. اونجا عزاداری بود و ماهم با ساکنین سورک در عزاداری همراه شدیم . نیم ساعتی عزاداری کردیم و بعد روحانی روستا منبر رفت و چند کلامی در مورد حادثه عاشورا و فضایل اخلاقی امام حسین (ع) صحبت کرد. بعدش موقع صرف شام شد و جالب اینکه سورکی ها اول برای ما دوتا غذا آوردند و گفتند شما مهمانید. غذا که خورده شد یکی از بچه های بسیج روستا اومد پیشمون و گفت که حاج آقا ( روحانی روستا ) توصیه کردند که شمارو ببرم به خانه عالم ( منزل حاج آقا ) ماهم اول کمی تعارف کردیم اما بعد پذیرفتیم و از حاج آقا تشکر کردیم و رفتیم منزل ایشون. اتفاقا حاج آقا اون شب رفتند عقدا. اون دوست خوب هم بعد اینکه مارو رسوندند خانه عالم رفتند و چند ربعی بعد با یه سبد انار اومدند. 

 عجب انارهای شیرینی هم بود اون انارها. خوشمزه و خوش رنگ . اون دوستمون یک ساعتی پیش ما نشست و از مردم و روستا برامون تعریف کرد. اونطور که ایشون میگفت سورک بسیار بسیار امن بود. تعریف میکرد که مردم در این روستا درهای خونشون رو قفل نمیکنن و اگر هم ببندند کلید رو رو در میذارن. ضمن اینکه فروشگاهی داشت که هرکس هرچی میخواست میرفت خودش برمیداشت و پولش رو هم اونجا طبق قیمتی که روش نوشته بود میذاشت. هرکس هم اوقات بیکاری داشت میرفت و تو فروشگاه کمک میکرد. 


ایشون میگفتند که جوانان روستا هم خیلی به درس خوندن اهمیت میدهند و هم به کار. افراد زیادی اعم از روحانی و پزشک و نظامی و اساتید دانشگاه از میان همین مردم رشد کرده و در یزد و اردکان و اصفهان و جاهای دیگه مشغول خدمت بودند. 

اون دوستمون یک ساعتی پیش ما بود و بعد از ما خداحافظی کرد و رفت. حامد هم حمومی رفت و بعد چون خیلی خسته بودیم خوابیدیم. اون شب یادمه خیلی راحت خوابیدم. درسته خیلی خسته بودم اما یه جو و انرژی مثبت فوق العاده ای اونجا بود که تا روستارو ترک نکرده بودم حس اش میکردم. 

صبح زود با صدای حامد که داشت وسایلش رو جمع و جور میکرد بیدار شدم. حامد یه مختصر صبحانه ای آماده کرده بود. من هم که بیدار شدم چای رو آماده کردم. کمی صبحانه خورده بودیم که دیدیم در میزنن. حامد رفت در رو باز کنه. وقتی برگشت چشمام گرد شد. وای... 

اون دوست دیشبی یه زنبیل پر صبحانه از همه جور آورده بود. نان . مربا. پنیر محلی . کره محلی. تخم مرغ. گردو. عسل. خامه. کره و ...  مردم خوب سورک حسابی مارو شرمنده خودشون کردن

کمی از صبحانه رو خوردیم و کمی هم برداشتیم برای تو راه . مقداری رو هم گذاشتیم تو یخچال. 


روستای سورک روستای فوق العاده ای بود. یه قنات از وسط روستا رد میشد که آبش مثل اشک چشم زلال بود. یکی از سورکی ها وقتی داشتیم میرفتیم حسینیه بهمون گفته بود ما این آب رو مینوشیم واسه همین خیلی برامون ارزش داره. این آب نباید آلوده بشه. آب برای این مردم معنای دیگه ای داشت. 

بعد صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و به راه افتادیم. کلیدها همه بر در بود و آرامش و سکوت و امنیت. امنیت و آرامشی که محصول خود این مردم بود. محصول اعتقادات پاکشون و خرد ارزشمندشون. 


سورک

چند کیلومتری که از روستا دور شدیم برگشتم و به عقب نگاه کردم. سورک در دشت به آرامی خودنمایی میکرد. به خودم قول دادم یه روز دیگه اگه عمری باقی بود دوباره به این روستا برگردم و مهمان جو آرام و مردم مهمان نوازش بشم. به امید خدا. به سه راهی ندوشن عقدا که رسیدیم راه عقدا رو در پیش گرفتیم. مسیر خیلی خلوت بود و هوا هم خوب. نسیم آرامی میومد و آفتاب پاییزی. 

 

        

 نزدیک ظهر بود که به عقدا رسیدیم. تو عقدا که بافت قدیمی زیبایی داره چندتا عکس گرفتیم. صبح روز تاسوعا بود و یکی از عقدایی ها که دیدیمش بهمون گفت برید میدان آخری شهر نذری بگیرید. ماهم رفتیم تا نذری بگیریم. دیدیم دیگ های بزرگ نذری رو گذاشتن پشت کامیون و به مردم قابلمه قابلمه نذری میدن. ماهم ظرف هامون رو برداشتیم و رفتیم جلو که دیدیم یهو مردم همه کشیدن کنار و مارو دادن جلو با این عبارت که اینا مهمونن. اینا مهمونن. 

 نذری رو که گرفتیم یکی از ساکنین عقدا مارو دعوت کرد خونه اش و گفت بیایید خونه ما بشینید ناهارتون رو بخورید. ماهم دعوت ایشون رو پذیرفتیم و رفتیم. حیاط خونه شون درخت انار داشت که هنوز رو شاخه بودن و زیبای خاصی به حیاط داده بود. بعد ناهار هم بهمون انار دادن و باهم خداحافظی کردیم و راهی اردکان شدیم. 

راستش راه عقدا به اردکان چیز خاصی نبود که گفتنی باشه غیر اینکه نشستیم و تخم مرغ هایی صبحانه مون که تو سورک بهمون داده بود رو با گرسنگی تمام خوردیم. 

  

 دم دمای غروب بود که رسیدیم به اردکان.... اردکان شهر دوم منه. شهر خاطره ها. شهر زیبایی ها. شهر محسن. 

یک راست رفتیم سر مزار محسن عزیز و دلی صاف کردیم و چشمی تر. محسن سنایی دوست دوچرخه سوار. کوهنورد. کویرنورد و صخره نورد من بود که چیزهای زیادی ازش آموختم و همواره حسرت میخورم که زود از دستش دادم. روحش شاد

 

در قسمت بعد که احتمالاً قسمت پایانی این سفرنامه است در مورد اردکان تا یزد خواهد بود.

ادامه دارد...