گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

سفری بر بال سیمرغ

سلام قبل از هر چیز بگم قسمتی از این متن رو از وبلاگ سایر دوستان به امانت گرفتم. چون واقعاً فرصتم کم بود.  

روز جمعه ۲۵/۱۱/۸۷  به شهر زیبای یزد رفتیم تا در کنار تنی چند از پیشکسوتان و جعفر و نسیم مسیر یزد اردکان را به یاد محسن سنایی عزیز  رکاب بزنیم . دوستانی که تاکنون هیچکدام را از نزدیک ندیده بودیم ولی انگار آشناهای هزار ساله . به همراه دوستان مسیرمسجد جامع یزد تا اردکان را رکاب زدیم . درس پس دادیم و  از تجربه هایشان آموختیم . کنار خاک محسن توسط آرش خزایی- آنادانا  یاد نامه ای خوانده شد . درختان صلح توسط جعفر و نسیم کاشته شدند و خداحافظی کردند خداحافظی که نه امیدواریم یک شروع خوب باشد .   

http://www.hamrekab.blogfa.com 

جمعه گذشته، جمعی از دوستان دوچرخه سوار از مناطق مختلف کشور، به پیشنهاد نسیم و جعفر عزیز، که در آستانه اتمام سفر هفده هزار کیلومتری خود به دور دنیا هستند، در مسیر یزد - اردکان هم رکاب شدند تا نهالی را به یادبود محسن بر سر مزارش بکارند. آنها صبح روز جمعه از یزد حرکت کرده و پس از طی حدود 60 کیلومتر، در حوالی بعدازظهر به اردکان رسیدند و مستقیماً در محل آرامگاه محسن عزیز گرد آمدند. در ابتدا آرش خزائی، سرپرست گروه دوچرخه سواری آنادانا، متن زیبایی را قرائت کرد و پس از آن خانم ادریسی، توضیحاتی در مورد مراسم دادند و سپس سه نهال به یاد محسن در کنار آرامگاهش کاشته شد.  

یاد او با وجود دوستانی اینچنین، برای  همیشه زنده باقی خواهند ماند.   

http://cycletourism.blogfa.com 

 در این یادنامه با دوستان بسیار پر محبتی آشنا شدیم که البته با ایشان در ارتباط بودیم . اما چند تن از ایشان را ندیده بودیم. پایندو پایدار باشند. 

شرکت کنندگان در این یادنامه: 

نسیم و جعفر عزیز 

آقای اسفیداری 

محمد شاهکرم  

عدالت عابدینی

مهسا و سارا ترابی- تی تی  

خانواده عسکری- حسن- ریحان و آروین 

حسین اکبرزاده 

سعید  

میثم باطومی 

آرش خزایی - آنادانا  

 

کاشت درخت 86-87-88 

 

به یاد دوستان

اولین ها

سخنی چند در خصوص اولین جهانگردان دوچرخه سوار ایرانی

درسال 1333 هجری شمسی دو ایرانی به نامهای عیسی و عبدالله امیدوار با شور و عشق فراوان به جهت دیدن نادیده های این کره خاکی سوار بر موتور سیکلتهای خود پا برون از زادگاه خود تهران گذاشتند و سفری را آ غاز نمودند که لحظه به لحظه آن برای این دو برادر سرشار از حادثه و اتفاق بود و وقایع تلخ و شیرینی که در آن سالها در بزرگترین و معتبرترین نشریات جهان چاپ می گردید و شگفتی و تعجب و تحسین خوانندگان را برمی انگیخت . جنگلهای مخوف و وحشتناک آمازون و آفریقا، صحرای گرم و سوزان ربع الخالی عربستان، سرزمینهای ناشناخته آمریکا ، استرالیا ، قطب شمال و جنوب یخ زده و منجمد... را این دو برادر جهانگرد که روزگاری کوهنورد و صخره نورد بودند با عزمی راسخ و نگاهی به افقهای دور... درنوردیده اند که هفت سال اول سفر با موتورسیکلت و سه سال آخر نیز با استفاده از اتومبیلی که شرکت سیتروئن به آنها اهداء کرده بود پیمودند . هزاران عکس ، تصویر، فیلم، صنایع دستی کشورهای مختلف و بسیاری از تحقیقات و خاطرات و آثاردیگر ماحصل سفر این دو برادر است که ما آن آثار کم نظیر را در ساختمانی در مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد بنام موزه برادران امیدوار میتوانیم مشاهده کنیم .

 

برگرفته از :www.omidvar-brothers.com

 

 

عیسی امیدوار

 

ادامه مطلب ...

زندگینامه لانس آمسترانگ (2 )

 

کودکی

چیز اصلی که باید درباره بچگی من بدانید ، این است که هرگز پدری را بالای سر خود ندیدم . اما هرگز هم ننشستم داشتن پدری را آرزو کنم . مادرم هفده ساله بود که مرا باردار شد . در آن موقع خیلی ها می گفتند که او نباید مرا نگه دارد . اما او به هیچ چیز اهمیت نداد و نقشی دیگر را بر عهده گرفت ، « از هر مانعی ، موقعیتی خلق کرد » و این کاری بود که او واقعاً انجام داد. من خواسته شده بودم . مادرم آنقدر تصمیم داشت مرا داشته باشد که لباس بارداری نمی پوشید تا کسی او را منصرف نکند .

برای یک زن کوچک جثه ، من خیلی بچه بزرگی بودم . نام مادرم لیندا مونی هام بود . و 160 سانتیمتر قد و 53 کیلو وزن داشت و نمی دانم زنی به این لاغری چگونه مرا حمل کرد چرا کهمن حدود 5 کیلو وزن داشتم .

من پدرم را هرگز نشناختم . هیچ شناختی از او جز نبودنش نداشتم . تا همین پارسال (2000 م) هرگز نمیدانستم او کجا زندگی یا کار می کند . نکته مهم این است که من و مادرم اصلاً اهمیت نمیدادیم . من کاملاً مادرم را دوست داشتم واو هم همچنین و این برای هر دوی ما کفایت میکرد . بعدها او در روزنامه ای در تگزاس گفته بود که از این که پدر من است افتخار می کند و گفته بود که بچه های دیگرش هم به برادری مانند من افتخار می کنند . اما این صحبت بیشتر به نظرم فرصت طلبی آمد و هیچ علاقه ای به ملاقات با او ندارم .  پدر بزرگم میخواره سختی بود و همراه مادربزرگم تنها کسانی بودند که مادرم را کمک میکردند . پدر بزرگم اما پس از تولد من میخوارگی را به مدت 28 سال ترک کرد .ما در یک آپارتمان یک اتاق خوابه قدیمی در اوک کلیف ( منطقه ای در دالاس ) زندگی میکردیم . مادرم به صورت نیمه وقت کار میکرد و درس هم میخواند . در همسایگی ما یک فروشگاه مرغ سوخاری کنتاکی قرار داشت که مادرم در آن کار می کرد. لباس فرم صورتی می پوشید و دستور غذا میگرفت . او همچنین در گوشت فروشی « کروگر » کارهای حسابداری میکرد . او بعدها در اداره پست و در فروشگاه مواد غذایی کار کرد . او هرچه را که من لازم داشتم برایم فراهم میکرد . ماهی 400 دلار درآمد داشت که از این مبلغ 200 دلار صرف اجاره میشد . او با وجود این هزینه ها گاهی بیشتر از نیازهایم را تامین میکرد. وقتی من کوچک بودم ، او مرا به فروشگاه11-7 میبرد. و برایم یک نوشابه اسلارپی می خرید و با یک نی آنرا به من می نوشاند . او می کوشید با یک نوشابه 50 سنتی بیشترین لذت را نصیب من کند .

او هرشب برایم کتاب می خواند . اگرچه من هنوز نونهال بودم و آنقدر کوچک بودم که حرفها را به دشواری می فهمیدم ، با این حال او مرا نگه می داشت و برایم می خواند . او هیچ وقت از این کار خسته نمی شد . او می گفت : « من نمی توانم صبر کنم تا تو بتوانی برایم بخوانی ».

سرانجام مادرم کاری به عنوام منشی برعهده گرفت که حقوق ماهانه آن 1000 دلار در ماه بود . این حقوق به او اجازه می داد که به آپارتمانی بهتر در شمال دالاس ، در یکی از حومه ها به نام ریچاردسون نقل مکان کنیم . او بعدها کاری در شرکت مخابراتی اریکسون برعهده گرفت و کار خود را به سوی پیشرفت آغاز کرد. او یک مدیر حسابداری شد و بیش از آن ، موفق شد مدرک لیسانس خود را هم بگیرد . او همیشه بسیار درخشان عمل می کند و همه را کنار می زند . او آنقدر جوان جلوه می کند که خیلی ها گمان می کنند او خواهر من است .    

زندگینامه لانس آمسترانگ (1)

لانس آمسترانگ را همه ما می شناسیم , از امروز تصمیم دارم در مورد این عجوبه دوچرخه سواری دنیا و قهرمان هفت دوره تورو فرانس بنویسم. در این سلسله نوشته ها می خواهم از کتاب بازگشت به زندگی خود قهرمان و با ترجمه آقای حمیدرضا زاهدی که انتشارات اطلاعات آن را چاپ کرده استفاده کنم .
( می خواهم وقتی بمیرم که صد سال داشته باشم , پرچم کشورم در پشت سرم باشد و ستاره تگزاس روی کلاهم و از آلپ با دوچرخه با سرعت 75 مایل در ساعت بگذرم . می خواهم یکبار دیگر از خط پایان بگذرم . در حالی که همسرم و ده فرزندم تشویقم می کنند و بعد میخواهم در دشتی از آفتابگردانهای فرانسوی دراز بکشم و زمان به زیبایی سپری شود . درست در نقطه ای متضاد با مرگ دردناکی که برایم پیش بینی شده است .

 )جلد کتاب بازگشت به زندگی