گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

سفر به کویر لوت (5)

سلام. میخوام امشب اگه شد این سریال رو تموم کنم. شاید شد شایدم قسمت ششم رو هم بعدا نوشتم.

خوب اونجا بودیم که فرهاد در حالی که من تو فکر و تصور بودم منو صدا کرد که بیام عکس دسته جمعی بگیریم. 

پاشدم و رفتم به همراه بچه ها چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم. ( البته متاسفانه این عکس ها تو دوربین سعید موند و هنوز به دست خودمم نرسیده) حرکت کردیم و ادامه مسیر دادیم. تو مسیر چیزهای جالبی دیدیم . از جمله یه ردپایی حسابی فکر مارو به خودش مشغول کرده بود و هرکدوم نظری دادیم. ندا میگفت این ردپای یه نوع گربه اس. سعید اعتقاد داشت این ردپای سگه. من هم اعتقاد داشتم این ردپای روباهه. اما همه این نظرات با پیدا شدن یه فضله زیر سوال رفت. این فضله پر بود با هسته خرما. خوب اون ردپا نشون میداد این باید یه حیوان گوشتخوار باشه. اما فضله حیوانی که خرما خورده بود مارو به شک انداخت. اون روز قرار بود شب رو تو همین کویر بمونیم اما سعید مخالف بود. هیچ دلیلی هم نداشت. فقط حال نمیکرد تو این شنها شب رو بگذرونه. ماهم به نظر داداش بزرگترمون احترام گذاشتیم و خودمون رو از شبگردی در کویر محروم کردیم. بنابراین چند ساعت بعد برگشتیم کمپ کویری. شام رو اون شب فرهاد پخت. ( سوپ و سوسیس ) چه حالی هم داد. 

نشستیم و تو چادر که زیپشو حسابی کیپ کرده بودیم ( چون هوا بیرون سرد بود ) چایی درست کردیم. تو چادر حسابی گرم شده بود و خیلی آدم دلش میخواست دراز بکشه. اما خوب 5 نفر چپیده بودیم تو چادر و جا نبود و پاهامون تو گوش هم دیگه بود. شب دراز بود و مزاحمی به نام TV نبود و دوستان در کنار هم . حسابی خاطره تعریف کردیم و از بیانات فرهاد و سعید استفاده کردیم. کم کم خواب به چشم رخنه کرده بود و دلها به خواب بسته تر میشد. مارو انداختن بیرون ( من و ندا ) و گفتن برین تو چادر خودتون . که چی همش تو چادر گرم ما هستید. ما هم رفتیم و مثل بچه های خوب خوابیدیم. 

اتفاق جالب سفر ساعت 3 نیمه شب افتاد. خوابیده بودیم و حسابی غرق در خواب بودیم که احساس کردیم چند نفر که به نظر میومد دخترهای جوان باشن دارن دیوانه وار جیغ میکشن.

 

خیلی خوف کرده بودیم و از طرفی متعجب که اینهمه دختر تو این ساعت چرا دارن تو این بر بیابون جیغ میکشن. ( اتفاقا اون شب به جز ما فقط یه گروه دیگه ای اون سمت کمپ کویری بودن) 

فرهاد بلند شد ببینه چه خبره. وای فکر میکنید چه خبر بود

کلی شغال دور ما بودن که داشتن جیغ میکشیدن. « شب شغالی» رو گذروندیم. 

فردا صبح قرارمون این بود که زود بیدار بشیم و بریم به سمت ماهان. ندا مثل کبوتر بلند شد و هممون رو با صدای فریاد « بلند شید- بسه خواب - بلند بشید » خودش بیدار کرد.

صبحانه نخورده جمع و جور کردیم و با هماهنگی که با آقای شفیع آبادی انجام داده بودیم ماشین اومد و مارو برد به سمت ماهان. تو راه که داشتیم میرفتیم همش داشتم به این فکر میکردم که دفعه بعد کیه که بتونم بازم بیام اینجا. جایی که سرشار از خاطره اس برام. جایی که برای من خیلی رویایی و الهام بخشه. و در فکر خودم غوطه ور بودم ...

راستشو بخواید مثل اینکه چاره ای نیست جز اینکه منتظر قسمت ششم بمونید. البته با اجازه حامد و مریم عزیز که دنبال میکنن.

سفر به کویر لوت (4)

  

آرامش آرامش و سکوت

 

استراحت در کمپ کویری - روز اول 

 

 

کویر لوت همیشه واسه ما یادآور خاطرات شیرینیه که به یاد آوردنش برای ما لذت بخشه. 

 

 

به کلوت ها تکیه دادیم و ندا ذوقش کوک شد و زد زیر آواز - غروب بود و لطافت هوا فضایی رویایی ساخته بود.  

  

 

رو یه تپه شنی خوابیده بودم و حسابی فرو رفته بودم تو فکر... 

 

سفر به کویر لوت (3)

خوب حالا ادامه داستان کویر لوت  

بعد از عبور از اون تپه ها به اگه بخوام تصویرشون کنم میگم دقیقا مثل سطح کره مریخ میموندن. (خیلی خشک و خیلی زمخت ) به تپه های شنی رسیدیم که البته نمیشه گفت مثل کویر مرنجاب یا ورزنه و یا صادق آباد و یا زرین خیلی تپه شنی های بلندی باشن . این تپه شنی ها برای اغلب کسانی که به کویر میان بارزترین و زیباترین چشم اندازه که البته اکثراً مردم دوست دارند اینها رو ببینن و ازشون عکاسی کنن و یا توش بازی کنن. هوا هم نه گرم بود و نه سرد . دما حدود 17 تا 19 درجه بالای صفر بود و ارتفاع از سطح دریا 223 متر. ( شاید جالب باشه بدونید که کرمان 1800 متر بالاتر از سطح دریا بود و اینجا 223 متر یعنی وقتی به سمت اینجا میایی فشار هوا به شدت تغییر میکنه)  

توی کویر لوت به روشنی میشه فرسایش سریع بادی و آبی رو دید. همونطور که اغلب خوانندگان میدونن کویر لوت در گذشته ای دور قسمتی از یه دریای بزرگ به نام تتیس بوده. در اون زمان خیلی از اینجاهایی که ما میتونستیم روش به راه رفتن اقدام کنیم در اعماق آب بوده و کلوت ها بزرگترین شاهد این ماجرا هستند. ( کلوت ها لایه های رسوبی کف دریا هستند که بعدها پس از خشک شدن دریا بر اثر فرسایش آبی و بادی به این صورت دراومدند)  در عصر پیش از هخامنشیان طبق شواهد و فسیل هایی که بدست اومده اون دریا تبدیل به یک مرتع بسیار بزرگ شده بوده که چراگاه خوبی برای گله های اسب و سایر حیوانات بوده. در همین منطقه شیر ایرانی زیست میکرده و گاو و گوزن شکار میکرده .  هوای لطیفی داشته و جنگلهای گسترده ای در حاشیه این مراتع بوده و  اکوسیستم پیچیده ای موجود بوده.

خوب داشتم میگفتم . تو اون تپه شنی ها حسابی شلوغ بازی دراوردیم و سعید و وحید که اولین بار بود به کویر می اومدند براشون خیلی جالب و شگفت انگیز بود. یادش بخیر دفعه قبل من . فرهاد و ندا اومده بودیم کویر لوت و این بار هم باهم بودیم.  

ادامه مسیر دادیم و چند کیلومتری در بین همون تپه ها حرکت کردیم. البته تپه های شنی و تپه های فرسایشی درهم آمیخته بودند. نزدیک ظهر بود که ایستادیم تا ناهار بخوریم . ناهاری که فرهاد عزیز برامون تدارک دیده بود . ( لوبیا و ماهی ) و چه لذتی هم داد.  

بعد ناهار یه بیست دقیقه ای رو این تپه ها دراز کشیده بودم داشتم به آسمان و تپه های مجاور نگاه میکردم و پیش خودم فکر میکردم اگه همین الان میشد ناگهان به چند هزار سال پیش مثلا ده هزار پیش رفت ناگهان هممون غرق میشدیم. و یا اگه میشد ناگهان به 3000 سال پیش رفت خودمون رو تو یه مرتع بسیار بزرگ پوشیده از علف و پر از حیواناتی نظیر گورخر و گوزن و گاوهای وحشی و یا رودر رو با یه شیر درنده می یافتیم . وقتی به اینها فکر میکردم همزمان سعی کردم تو ذهن خلاقم تصویر سازی کنم و چه لذتی بردم از اون تصاویری که داشتم مجسم میکردم.  

در همون حین صدای فرهادو شنیدم که صدام میکرد که بیا یه عکس دسته جمعی بگیریم.... 

خوب بقیه داستان رو هم یکی دو روز دیگه براتون مینوسیم. البته با اجازه مریم مهربون.

سفر به کویر لوت (2)

میخواستم یه چند روزی بعد قسمت دوم سفر به کویر لوت رو بنویسم اما این مریم بخشایش صبرش کمه بذار ادامه بدیم .

خوب تا اونجا گفتم که رسیدیم به کلوت ها . خوب من قبلاً هم اومده بودم منطقه کلوتها تو کویر لوت. اما نمیدونم چرا هربار اینجا یه حس جدید داره. اون گروه پنج نفره که با ما بودند دیگه از ما جدا شدند و رفتند. من بچه هارو برداشتم و رفتیم به یه سمتی که اغلب مردم عادی کمتر میرن و البته به نظر حقیر هم اینجا دست نخورده تر و زیباتره . چند کیلومتری تو یاردانگ ها و بین کلوتها راه رفتیم و چون غروب نزدیک بود از بچه ها خواستم از یه کلوتی که بلند بود و میشد رفت تا کمرش بالا بریم . رفتیم و پنج نفره نشستیم و غروب رو تماشا کردیم و سعید هم گاه گاهی عکاسی میکرد. عجب غروب زیبایی بود. همین جا بود که ندا ذوقش کوک شد و زد زیر آواز . چقدر این غروب و این حس و این صدا به هم میومد و یه لطافت بخصوصی به روحمون میداد.

کم کم هوا داشت تاریک میشد که بلند شدیم بریم به سمت ماشین. چون دیگه عقلانی نبود اونجا بمونیم. دلیلش رو هم فردا شب فهمیدیم . 

راستی تو راه برگشت به سمت ماشین همش به فکر مادر بزرگوارم بودم که تو یه سفر کویری همراهم بود. 

خوب دوستانی که به شهداد رفتند میدونند که بهترین جا برای شب مانی تو همچین سفری کمپ کویریه. ما هم برای شب مانی همونجا رو انتخاب کرده بودیم.

کمپ کویری برای من همیشه یادآور خاطرات خوبیه. اونهایی که تو سفر قبلی با من همسفر بودند میدونن چرا اینجارو اینقدر دوست دارم. 

ساعت هشت بود که به کمپ رسیدیم. فرهاد که معمولا تو اکثر سفرها مسئولیت غذارو به عهده داره زحمت کشید و یه شام خوشمزه برامون پخت. البته کمی طول کشید اما خوب بعد اینکه حسابی گرسنه شدیم و کم مونده بود وحید از ناحیه پای ما شروع به خوردنمون کنه به موقع بهش غذا دادیم. خداییش هم غذاش خوشمزه بود. 

بعد شام کپ و گفت و خواب. البته مراسم کنار آتش نشینی ( آتیشونی) هم داشتیم که خالی از لطف نبود.

صبح تصمیم داشتیم بریم تپه شنی ها رو که تو 10 کیلومتری کمپ هست رو ببینیم. البته به دلیل خستگی بچه ها کمی دیر بیدار شدیم اما حسابی خستگی قطار و شب زنده داری شب قبلش از تنمون بیرون رفته بود. پیاده راه افتادیم به سمت تپه های شنی که ذکرش رفت . از تپه های پشت کمپ کویری به راه افتادیم و مستقیم حرکت کردیم . هر چه بیشتر میرفتیم زیبایی ها بیشتر و بیشتر میشد. کویر لوت خیلی جاهاش شبیه کره مریخه. جوری که احساس میکنی تو یه سفر فضایی هستی و داری رو سطح سیاره مریخ گام برمیداری. 


حالا اگه اجازه بدید بقیه اش رو که خیلی جالب و هیجان انگیزه تو قسمت سوم براتون ذکر میکنم. البته با اجازه خانم بخشایش مهربون.

سفر به کویر لوت (1)

سلام با امید به خدای بزرگ  

همونجوری که قول داده بودم  سفرنامه کویر لوت رو بنویسم حالا که برگشتیم میخوام سفرنامه رو بنویسم.  راستی عکس ها هنوز به دست خودمم نرسیده برسه اضافه میکنم.

روز دوشنبه 14 آذرماه به همراه ندا راه افتادیم به سمت تهران . طبق قرار باید ما میرفتیم تهران تا از اونجا به همراه سعید و فرهاد و بعدا هم که وحید هم اضافه شد سوار قطار بشیم و بریم به سمت کرمان. اتوبوس چنگی به دل نمیزد . کمی فس فس کرد تا برسه تهران اما به موقع رسیدیم.  

وحید که یک ساعت بعد ما حرکت کرده بود یک ساعت قبل ما رسیده بود تهران.  

بعد از اینکه همگی جمع شدیم حرکت کردیم به سمت راه آهن تهران. یک ساعت قبل از حرکت تو ایستگاه بودیم . اما از اونجایی که همیشه ما یه چیز مهم رو جا میذاریم سعید متوجه شد که بلیت های قطارو تو ماشینش تو آریاشهر جا گذاشته . !!!!! 

حالا یک ساعت مونده بود قطار حرکت کنه و ما بلیت نداشتیم. تصمیم گرفتیم شانس خودمون رو امتحان کنیم و از کسی بخواهیم بلیت هارو بده تاکسی بیاره . سیاوش بلیت هارو برامون فرستاد و خوشبختانه تاکسی هم مثل باد برامون آورد و تونستیم سوار قطار بشیم. اونم چه قطاری... 

قطار درب و داغون بود و از همه جاش صدا میومد.  

خوب بگذریم صبح رسیدیم به کرمان و آس و پاس که حالا چطور بریم شهداد. خوشبختانه مثل همیشه خدا کمکمون کرد و یه گروهی رو پیدا کردیم که میخواستن برن شهداد و یه ون گرفته بودن . پیشنهاد دادن باهاشون بریم تا هزینه هاشون کاهش پیدا کنه . ما هم قبول کردیم و رفتیم. 

تو مسیر از راننده خواستیم نگهداره تا کمی خرید کنیم و یه چیز جالب دیدیم.  

مغازه ای رو که برای خرید انتخاب کرده بودیم تو حومه کرمان بود . بچه ها داشتن خرید میکردن که یهو نفرو دیدم که سیاه سیاه بود « پوستش سیاه نبود . بلکه کثیف کثیف بود » با موهای ژولیده و چهره ای پلشت. بعدش یه زن و یه مرد دیگه دیدم که همونجوری بودن. بعداً از فروشنده شنیدیم که اونا تو یه یخچال 5/1 در 5/1 متر زندگی میکنند که  نزدیک فروشگاه بود.  

انگار هند بود و اینا مرتاض بودن. 

ادامه مسیر دادیم و بعد از دیدن روستای زیبای شفیع آباد و قنات زیبا و کاروانسرای فوق العاده اش رفتیم به سمت کلوتها...  

حالا تا اینجا بمونه تا چند روز دیگه ادامه داستان سفر شگفت انگیزمون رو براتون بنویسم.