گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس (5) نائین تا اردکان

از حمزه خداحافظی کرده بودیم و در راه عقدا و اردکان بودیم . خوب برنامه ما این بود که تا شب برسیم به اردکان. هنوز بدنمون به سفر عادت نکرده بود و باید طبق یک روش که همیشه بکار میبردیم روزهای اول رو مسیرهای کوتاه تری میرفتیم و کم کم بیشتر به خودمون فشار میاوردیم و مسیرهای طولانی تری رو پیش رو قرار میدادیم.  

از نائین تا اردکان مسیر خیلی طولانی نیست.( حدوداً 112 کیلومتر ) و شیب بسیار ملایمی از سمت نائین به اردکان هست.  طبق برنامه ما باید تا ظهر میرسیدیم به کاروانسرای رشتی عقدا که مربوط بود به عصر قاجار و از جمله کاروانسراهای چهارایوانی دشت فلات ایرانه . ویژگی این کاروانسرا بادگیر بسیار زیبای این کاروانسراست که بر بام قسمت شاه نشین تابستانی قرار دارد. در حال حاضر از این کاروانسرا به عنوان یک مجتمع فرهنگی استفاده میشه. البته گوشه ای از اون هم رستوران هست.  

  

  

هوا داشت گرمتر میشد و من هم اصرار داشتم تا ظهر برسیم به عقدا چون از نائین دیر راه افتاده بودیم و اصلا دلم نمیخواست تو تاریکی برسیم به اردکان. ضمن اینکه از عقدا تا اردکان مسیر بیشتری داشتم .  

کم کم ندا احساس خستگی میکرد و چون زین مناسبی هم نداشت ( یا شایدم به زینش عادت نکرده بود ) وضعیتش بدتر شده بود و نگرانمون کرده بود. سعی میکردیم تو فاصله های کمتری استراحت بکنیم تا تجدید قوا کنه و همین هم زمان رو از ما میگرفت .  

تو راه از دور یه عمارت قدیمی رو دیدیم درست سر مرز بین استان یزد و اصفهان . چندتا درخت هم دور و برش بود و به نظر جای مناسبی برای ایستادن بود . وقتی بهش رسیدیم دیدیم عده ای چوپان با تعدادی گوسفند و بز اونجا اتراق کردن. طبق معمول گرفتن آب رو بهانه کردیم تا با این دوستان معاشرت کنیم . چون خوب قسمت مهمی از اهداف گروه ما آشنایی با مردم ایران.  

سلام و علیکی کردیم و ازشون آب خواستیم اما نه آب بهمون دادن و نه معاشرتی کردن . ما هم رفتیم یه گوشه اون عمارت قدیمی نشستیم آب و چای خودمون رو خوردیم     

 

 

پس از کمی استراحت راه افتادیم. چیز زیادی نمونده بود تا به عقدا برسیم. خیلی سعی کردیم ندارو مراعات کنیم و با مراعات و روحیه دادن و الان میرسیم الان میرسیم بالاخره ساعت دو رسیدیم به کاروانسرای عقدا. در کاروانسرا باز بود و کسی هم داخلش نبود. ناهاری خوردیم چایی و نماز و کمی استراحت. کاروانسرا رو یک تاجر به همین نام ساخته . احتمالاً باید اهل شهر رشت بوده باشد و یا این لقب ایشان بوده . 

در وسط کاروانسرا یک مهتابی وجود داره . معمولا مهتابی ها برای نقالی استفاده میشده اند که نقال در شبهای طولانی دور هم نشستن شاهنامه خوانی و یا قصه گویی میکرده است . گاهی اوقات هم جایی بوده است تا بزرگی برای بقیه حرف بزند و نصیحتی کند.  

بعد از یک ساعت این منزل را هم به قصد منزل بعدی ترک کردیم و همه تلاشمان این بود که تا پیش از تاریکی به سرزمین مردم خوب . شهر محسن سنایی عزیز برسیم. در راه تلاش زیادی باید می شد تا هم ندا دچار زدگی سفر نشود هم اینکه به موقع برسیم.  

این مسیر را بسیار زیاد رکاب زده بودیم . تقریبا این مسیر رو به اندازه مسیرهای همدان رفتیم.  

هوا داشت تاریک میشد و ما هنوز در بیست کیلومتری اردکان بودیم و متاسفانه به شب خوردیم و کار خطرناک. همین تاریکی باعث شد داخل کمربندی مخصوص کامیونها بشویم و کلی از اردکان دور شدیم . زمانی متوجه این موضوع شدیم که دیدیم از چراغهای شهر دورتر و دورتر میشیم . چاره ای نبود باید راهی به سمت اردکان پیدا میکردیم. بنابراین کاری غیرمعمول کردیم. درسته زدیم به بیابون و مستقیم انداختیم به سمت نور شهر. نیم ساعتی رفتیم تا رسیدیم به جاده . با چراغ فلاشر از سمت راست جاده یک طرفه و با ترس و لرز در حالت برعکس حرکت خودروها رکاب میزدیم و هر کامیونی که از کنارمون میگذشت کلی خوف میکردیم . اما خوب هیجان هم داشت. بالاخره با هزار مصیبت رسیدیم به یه میدان که بعدا فهمیدیم بالاترین میدان میبد هست . اسم میدان خاطرم نیست اما همین بس که بعد میدان دیگه شهر تموم میشد.  

با توجه به اینکه میبد و اردکان بهم چسبیده هستن بعد از پرس و جو از داخل شهر به سمت اردکان راه افتادیم و همه مسیر تا میدان آیت الله خاتمی اردکان سرپایینی بود و چقدر هم حال میداد. یکی از جذاب ترین قسمت های سفر همی جا بود.  

ساعت هشت رسیدیم به منزل خانواده محترم سنایی و مثل همیشه کلی مهمون نوازی این خانواده محترم. احسان خوشبختانه بود و مسعود و آقای سنایی و خانم سنایی و خانم مسعود هم بودن و شبی به یادماندنی با دستپخت خانم سنایی گذشت.  

آخر شب هم که البته تو اردکان ده شب حساب میشه از فرط خستگی فقط یه گوشه خزیدیم و خواب.  

منزل خانواده سنایی 

در آغوش دریای پارس (4) ابرکوه تا پاسارگاد

صبح زود بود و شب قبلش رو تو یه پارکی که کنار فرمانداری ابرکوه بود گذرونده بودیم . پارک قشنگی بود . پر از درختان صنوبر. شب که رسیده بودیم ابرکوه با وجود اینکه خیلی خسته بودیم. اما چادرهامون رو زدیم و شام درست کردیم. چندتا از بچه های این شهر هم اومدن و با هم حرف زدیم . ابرکوه رو خودم دوبار قبلا اومده بودم اما تا به حال با دوچرخه اینجا نیومده بودم .  

 

بوستانی در ابرکوه -یزد 

بلند شدم و رفتم آب آوردم و چایی درست کردم . ندا هم کم کم بیدار شد و کمک کرد تا صبحانه رو اماده کنیم. اما فرهاد بیدار نمیشد. صبحانه که آماده شد رفتیم و بیدارش کردیم که بابا پاشو زودتر راه بیفتیم جاده طولانی و راه زیاد . ما میخواستیم تا پاسارگاد بریم و با توجه به نوع مسیر زمان زیادی میبرد تا اونجا.   

بعد از صبحانه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به دیدن سرو پیر ابرکوه که شهرت جهانی داشت. سرو ابرکوه بین 4000 تا 8000 سال سن داشت و از جمله پیرترین جانداران در حال زیست جهان است . یکی از کارهای خوب شهرداری ابرکوه همین کشیدن دیوار از شمشاد دور این درخت بزرگ و زیباست. با توجه به اینکه سرو پیر ابرکوه ثبت جهانی یونسکو شده است اینکار که برای حفاظت از پیرترین جاندار ایران است قابل تقدیر میباشد.  

سرو پیر ابرکوه   

کنار سرو چندتا عکس گرفتیم . داشتم به این فکر میکردم که این درخت چه چیزهایی دیده به خودش. شروع تمدن در این مناطق و زندگی انسان در دشتها. حکومت قدرتمند هخامنشیان . ورود اسلام به ایران. حمله مغولها . حکومت صفویان و ....  

به این فکر میکردم که شاید دانه این درخت رو یک پرنده در خاک کرده باشه و چی میدونست این دانه ای که میکاره درختی رو به وجود میاره که هزاران سال سایه بر رهگذران خودش ارزانی میکنه.  

بعد از دیدن سرو راه افتادیم بریم به سمت استان زیبای فارس. این جاده خیلی خاطره انگیز بود . ده پانزده کیلومتری رفته بودیم که دیدیم باند جدیدی دارن برای جاده میسازن و آسفالت هم شده بود و ما هم خدا خواسته رفتیم تو این جاده که ماشین رفت و آمد نمیکرد و خیلی حال میداد.  

 

   

مسیر اما کمی گرم بود و خشک . خوب البته این مسیر از ابتدای سفر همش مسیرهای خشک و گرم بود. اما خوب از اینجا کم کم داشتیم گرمای جنوب رو تجربه میکردیم . ضمن اینکه داشتیم هر روز به تابستان نزدیک تر میشدیم . روز 25 فروردین بود و بهار جنوب. 

ظهر شده بود و فرهاد پیشنهاد داد جایی رو پیدا کنیم و ناهاری بخوریم . دور و بر جاده اما همش خشک بود . دو سه کیلومتر رفتیم تا یک درخت بزرگ در کنار جاده تو یه مزرعه گندم پیدا کردیم و یه راست رفتیم زیرش . عجب درختی بود. حسابی زیرش خنک بود. ناهارمون هم ماست و نان و میوه و کنسرو بادمجان بود. جاتون خالی.  بعد ناهار هم یه استراحت کوتاه ...   

 

  

بعد از ظهر رو همش رکاب زدیم و چندتا روستای سر راه رو هم دیدیم. البته متاسفانه به دلیل رو آوردن روستایی ها به معماری مزخرف سنگ و آهن دیگه اون زیبایی خاص روستاها کمتر دیده میشه مخصوصا روستاهایی که به جاده های اصلی و شهرها نزدیک ترند. ما از این بابت سالها بعد به خودمون خرده خواهیم گرفت که چه چیزهای ارزشمندی رو از دست دادیم. 

دم غروب بود که رسیدیم به روستای زیبای پاسارگاد و چه مردم مهربان و خوبی داشت . با توجه به اینکه این مردم سالهاست که در برخورد با سیاحان خارجی و ایرانی هستند اما اون صداقت و صمیمت و مهمان نوازی خاص روستایی رو حتی از ما چند دوچرخه سوار دریغ نکردن. یادمه اونجا نان خریدیم و مقداری آذوقه و چقدر نانوا و فروشنده با ما با محبت رفتار کردن.  

 

دوست داشتیم زودتر به انتهای جاده ای که مقبره کوروش کبیر در اون واقع شدیم برسیم. وقتی رسیدیم هنگام غروب بود و سایت رو بسته بودن اما مسئول سایت روی مارو زمین نینداخت و گذاشت نیم ساعتی بریم داخل.  

خیلی ذوق کردیم . دیدن آرامگاه کوروش بزرگ برای بار چهارم هنوز برام جذابیت داشت و تازگی . هوا داشت تاریک میشد و ما به ناچار برگشتیم تا فردا صبح بریم سر صبر سایت رو ببینیم.  

یه محوطه ای کنار ورودی پاسارگاد بود که برای پارکینگ ازش استفاده میکردن . همون جا چادر زدیم و شب رو موندیم. چون خیلی خسته بودیم بعد از شام مختصری از خستگی از هوش رفتیم.

در آغوش دریای پارس (۳) نائین

ابتدای سفر بود . ما تصمیم داشتیم از نائین تا قشم رو رکاب بزنیم. حالا چرا نائین ؟!  

نائین رو به این خاطر انتخاب کردیم چون هم شهری کهن بود و کلی جاذبه های فرهنگی و تاریخی داشت و هم اینکه یه دوست خوب اونجا داشتیم. شاید حدس زده باشید بله دوچرخه سوار خوب سفری آقای ( حمزه اکبری) فرزند شهید بزرگواری که عکسشو تو اتاق خیلی قشنگش دیدیم. - حالا کلی در موردش دارم که بنویسم - نزدیک های نائین بودیم که زنگ زدم بهش. باران سبکی میومد. راستش کمی تردید کردم گفتم کاش بی خیال بشم. خوب البته شب بود و چادر زدن تو باران هم جالب نبود. آخرین زنگی که خورد داشتم قطع میکردم که حمزه برداشت. کمی با تردید گفتم که حمزه تویی ؟ با یه صدای شادی گفت بله آقا آرش . بعد کلی خوش و بش گفتم دارم میرسم نائین و اون هم اصرار کرد که بیایید بریم خونه. گرچه دلمون میخواست اما گفتیم شاید این موقع شب ایجاد مزاحمت کنیم. بالاخره وقتی رسیدیم نائین دوباره باهاش تماس گرفتم و آدرس داد و رفتیم و هم دیگرو پیدا کردیم. اون شب حمزه مارو برد خونه قبلی شون. و چقدر خونه قشنگی بود. یه خونه حیاط دار باصفا . البته حمزه خودش گوشه حیاط یه سوئیت درست کرده بود خیلی بانمک و خیلی کامل. همه چیز داشت. آشپزخانه ، اتاق خواب ، انباری، یه حمام فسقلی هم داشت.   

جالب بود تو همچین فضای کوچیکی کلی کتاب و نرم افزار و ابزار سفر و کوله و اینا جا داده بود . به طوری که اصلا جلوی دست و پا رو نمیگرفت . یه ماکروفر هم داشت که خیلی بانمک بود. مطمئنم اینو که میخونه به ماکروفر نگاه میکنه.  

اون شب حمزه خیلی زحمت مارو کشید. برامون شام درست کرد و کلی چیزای خوشمزه داد خوردیم و کلی هم تعریف کردیم. خوب البته ما اولین بار بود که حمزه رو دیده بودیم و کمی یخ هامون آب نشده بود.  

 نائین

  

 یه چیز جالب هم اون شب اتفاق افتاد و اون اینکه آخر شب بود کم کم چشم ها گرم میشد که حمزه یادش افتاد راستی دوچرخه ام کجاست؟!!! دوید رفت دید بعله دوچرخه اش رو پارک کرده تو وسط کوچه . خیلی راحت و آسوده تو کوچه سه چهار ساعتی واسه خودش مونده بود. کسی هم نیومده بود حتی با دنده هاش ور بره

بالاخره اون شب رضایت دادیم به هم که بریم بخوابیم. یه اتاق گرم و نرم و راحت . 

شب خیلی خوبی بود یادمه اون شب کلی رویا دیدم. صبح که بیدار شدیم دیدیم حمزه نیست. کمی وسایلمون رو جمع و جور کردیم که دیدیم حمزه رفته سنگک خریده آورده و کلی خجالتمون داد. صبحانه خوشمزه ای که خوردیم رو هرگز یادم نمیره.  

 حمزه - آرش- ندا

بعد صبحانه رفتیم به دیدن مسجد جامع نائین که زمستانی و تابستانی داشت . بازار زیبای سنتی نائین که حمزه میگفت فیلم پهلوانان نمیمیرند رو اینجا بازی کردن و اینکه این بازار سنتی رو سازمان میراث ثبت و حفظ میکنه. مسجد زیبایی که مقبره چند شخصیت برجسته سیاسی و فرهنگی و مذهبی اونجا بود از جمله مقبره حسن پیرنیا مورخ معروف . بعد به دیدن قلعه تاریخی نائین رفتیم که حمزه میگفت مربوط به دوران باستانه.  

تا ساعت ده و یازده تو نائین بودیم و کلی جارو دیدیم .حمزه خیلی دوست داشت بمونیم و ناهار بریم خدمت مادر گرامی اش. اما خوب باید میرفتیم و جاده زیادی رو در پیش داشتیم.  

حمزه چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داشت . فرزند شهید اکبری . عکس این شهید بزرگوار تو اتاقش بود و فکر کنم ارزشمندترین چیز حمزه هم همین عکس پدر بود که با صلابت در سنگر نشسته بود.   

 

 

 

پسری مهربان با آرزوهای زیاد و پشتکار فراوان. چیزی که تو نائین دیدیم این بود که حمزه رو بسیار دوست داشتند. این رو برای اولین بار میگم . اما خوب بایدم دوسش میداشتند. هم خودش فوق العاده پسر خوبی بود و هم یادگار یه بزرگ مرد بود. ما هم خیلی دوسش داریم .  

جاده مارو فرا میخوند و باید میرفتیم به سمت عقدا و اردکان . تو میدان خروجی نائین یه خداحافظی غم انگیز با حمزه کردیم و راهی شدیم . و در طول همه مسیر به اون و به اینهمه معرفت فکر میکردم.  

 

جاده و ما  

 

شهید اکبری پدر بزرگوار حمزه اکبری

گیاهان دارویی (1)

 گیاه بادام  وحشی

این گیاه دارای انواع گوناگون می باشد. اهمیت بوته های این گیاه بیشتر در محافظت از  خاک می باشد و در مناطقی که حاصلخیز نیست و امکان فرسایش خاک بیشتر است این گونه ها  می توانند به راحتی به عنوان گونه های پیشآهنگ مستقر شوند.

دانه ها و میوه های این گیاه مصرف خوراکی دارد. نوع دیگر استفاده از این گیاه استفاده از روغن آن است که به عنوان مُلیّن و شستشو دهنده دستگاه گوارش مصرف دارد. همچنین مالیدن آن به محل درد به صورت موضعی استفاده دارد. 

بادام کوهی 

درخت بادام کوهی

باز هم وبلاگ

چند وقتی که ننوشتم. خوب البته نه اینکه اینترنت نبود. نه اینکه وقت نبود. نه اینکه مطلب نبود .  

راستش همه اینا بود اما انگیزه نوشتن نبود. نمیخواسم بنویسم . سفر هم رفتیم . زیاد هم رفتیم. سفرنامه هم هست. اما انگیزه نیست. خوب بالاخره باید از دوستان کسی باشه که بیاد و بخونه که ما هم انگیزه ای برای نوشتن پیدا کنیم .ما از سفرهامون مینویسیم . از جاهایی که رفتیم . از تجربه ها. اما باید کسی باشه که وقتی میخونه خوشش بیاد و البته بگه که ایراد کار چیه یا اینکه از فلان جاش خوشم اومد . ما مینویسیم که استفاده بشه. وگرنه کار بیهوده کردنه.  

امروز با ایجاد انگیزه ای که یکی از دوستان کرد شوق نوشتن بیشتر شد. باشد که باز هم مثل گذشته بنویسیم و خوانده شویم .