گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس (14) تحلیل و تشکر

من و کوله بارو و دل  

همه شب ذکر تو میگوییم 

همه روز راه تو میپوییم  

و سفر هماره پابرجاست 

سفر در آغوش دریای پارس به منزل نهایی خودش رسید. عمدا این قسمت سفرنامه رو در آخرین روز سال مینویسم تا بیان این حقیقت باشه که سفر و زندگی مثل هم اند و در حقیقت سفر همون زندگیه. اگه تو سفر زندگی هم کوله بارت سنگین باشه برای خودت زحمت ساختی و سفر کردن رو سخت تر .  

همچنین پایان فصلی آغاز فصلی دیگره و پایان سفری آغاز سفری دیگر. همانند هم و لازمه هم. 

 

تو این سفر دوستان خوبی مثل حمزه اکبری وقتی برای اولین بار مارو دید آنچنان به ما محبت کرد که زبونمون بند اومده بود.  

تو داراب حامد حسینی به قدری به ما لطف داشت که مونده بودیم زحمتش رو وقتی اومد خونه ما چطوری جبران کنیم.  

تو یزد نصرالله کلا کارشو ول کرده بود و برای ما وقت گذاشت. 

تو اردکان که مثل همیشه خانواده سنایی پذیرای ما سه نفر بودن .  

 

بعد از پایان سفر هم دوستان خوبی مثل محمد شاهکرم و خانم امیدی مهر. حامد حسینی . خانم الهام دشت بیاضی و آقای جهازی و باشگاه کوهنوردی و دوچرخه سواری آدرشک مطالب مارو میخوندن و این خودش برای ما کلی خوشحال کننده بود و نظرات قشنگ خودشون رو از ما دریغ نکردن . میخواهم ازشون تشکر کنم و بگم اگر وجود این افراد نبود شاید هیچگاه سفرنامه به منزل آخرش نمیرسید.  

 

سفر در آغوش دریای پارس برای خود ما دانشگاهی بود تا مانند همه سفرهای قبلی دانسته هامون در مورد کشور عزیزمون ایران و مردم خوبش. طبیعت زیباش و آب و هوای متفاوتش بیشتر بشه و این لازمه ای برای بیشتر عاشق شدنه. عاشق ایران و ایرانی. مردم خوبی که مهمان نواز ترین مردم جهان هستن و همیشه سفره هاشون برای هر غریبه ای بازه.  

و در نهایت میخوام از دو همسفر خوبمون مهدی و یاسمن عزیز تشکر کنم که در قسمتی از سفر همراه ما بودن و دلگرمی برای گروه آنادانا . 

 

این سفر به ما آموخت که سفر برای سفر کردن نیست بلکه سفر وسیله ای برای شناخت بیشتر و نزدیک تر شدن به معبوده.  

خداوند بزرگی که اگر بخواد همه چیز ممکن میشه و اگر نخواد برگی از درخت نمیافته. همه این زیبایی هارو ساخته و برای همه بندگانش سنگ تموم گذاشته. وقتی به جنگل های کاج مابین تخت جمشید و پاسارگاد نگاه میکردم . وقتی به دریای زیبای پارس نگاه میکردم. وقتی به بیابان های بزرگ یزد و به درخت پیر ابرکوه نگاه میکردم همه و همه شگفتی هایی بود که خالق بزرگ آفریده. خدارو شکر میکنم که این سفر رو هم تونستیم بریم و مشتاق سفر جدیدی بشیم.  

سال نو رو که چند ساعتی بیشتر به رسیدنش نمونده به همه دوستان خوبم  تبریک میگم و بهترین آرزوهارو براشون تو سال جدید دارم .  

  

همه عکس های این بخش رو مهدی عزیز همسفر خوبمون تو سفر لطف کردن.

در آغوش دریای پارس (۱۳) در راه بازگشت

بازم یه صبح زود از خواب بیدار شدم. صدای موج هایی که به سنگ های لب ساحل میخوردن میومد و این گواه این بود که ما تو جزیره قشم هستیم. بزرگترین جزیره ایران و جزیره ای که به تنهایی از 22 کشور جهان بزرگتره 

پاشدم و رفتم به دریا نگاه کردم. امروز روز آخر سفرمون بود و این آخرین ساعاتی بود که داشتم دریای پارس رو میدیم. بلیت قطار ما برای ساعت 12 بود و باید زودتر می رفتیم تا ساعت 12 برسیم به ایسگاه قطار بندرعباس.  

رفتم و بچه ها رو بیدار کردم . صبحانه زود آماده شد . چون چایی رو درست کرده بودم . صبحانه رو خوردیم و به راه افتادیم تا بریم اسکله و از اونجا راهی بندرعباس بشیم.  

قبل از رفتن فرهاد گفت یه عکس با این برگه ها بگیریم و دیگه این برگه هارو بندازیم بره. چون سخت بود بردنشون . اینا همون برگه هایی بود که نصرالله تو یزد بهمون داده بود.  

 

یادش بخیر اینارو نصرالله تو یزد زحمتشو برامون کشید و وقتی رسیدیم بهش بهموون داد. از یزد تا به اینجا اینارو آورده بودیم.  

یه اسکله اون ور جزیره بود که باید میرفتیم و اونجا با تندرو میرفتیم بندرعباس. این تندروها یه قسمت عقبشون بود که ما دوچرخه هارو بستیم همونجا و خدایشش هم تند میرفت. کمتر از یک ساعت طول کشید تا مارو رسوند به بندرعباس. تو قایق تقریبا 30 نفر جا میشدند و خوب و راحت بود. تو تندرو از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و کشتی های بزرگی رو میدیدم که از کنارشون میگذشتیم. تو نقشه فاصله قشم تا بندرعباس خیلی کمه اما وقتی واقعا توشی میبینی که نه بابا واسه خودش حسابی فاصله اس.  

  

وقتی به بندر شهید رجایی رسیدیم پرسیدیم چطور میشه رفت ایسگاه قطار. ضمن اینکه من تصمیم داشتم رو بنده یا نقاب هم بگیرم.  

 

بازار همون نزدیکی ها بود. رفتیم تو بازار و با سرعت دنبال نقاب گشتیم. دوچرخه ها رو هم سپردیم به یه مغازه داری. چقدر بازار قدیمی بود اون بازار . یکهو نگاهم افتاد به یه دست فروش که نفاب میفروخت. رفتم و چونه هم نزدم زود خریدم تا بریم. اصولا به نظر بنده وقتی صنایع دستی میخرید جونه نزنید. مخصوصا اگه اون صنایع دستی رو از هنرمند میخرید.  

این نقاب هارو خانم های متاهل میزنن و دختران مجرد از این نقاب ها به صورت نمیزنن. هرکی گفت چرا ؟ 

بعد از اینکه خریدمون رو کردیم با سرعت زیاد به سمت راه آهن رفتیم . فقط نیم ساعت دیگه تا حرکت قطار مونده و اگه از دست میدادیم خیلتا رسیدیم اونجا و بلیت هامون رو چک کردن گفتن این دوچرخه هارو بدید به قسمت بار . ما هم همین کارو کردیم . اما خیلی بی انصافی بود که هر دوچرخه رو چهل کیلو حساب کردن ( بدون بار ) و بابت هر دوچرخه هم کلی پول گرفتن. تازه دوچرخه ها هم خط افتاد رو بدنه شون.  

رفتیم و سوار شدیم. خدا خدا میکردیم سه نفر بقیه چندتا آدم درست و حسابی باشن و سفر با قطار هم خوش بگذره. چندبار هی افرادی اومدن و رفتن تا نهایتا فکر کردیم شاید ما سه تا فقط مسافر این کوپه ایم. خوشحال بودیم که یهو زن و شوهری اومدن تو !!! 

یه زوج جوان بودن که البته خیلی هم زود باهم دوست شدیم و کلی تعریف کردیم. مهدی و خانومش. بچه بندرعباس بودن. جای یه نفر هم خالی بود که تو سیرجان آقایی اومد تو که خیلی مودب و رسمی بود. اسمشم آقای گلستانی بود. مرد بزرگی که ناهارشو با ما قسمت کرد. راستش ما ناهار نداشتیم .  

کلی با هم تعریف کردیم و آقای گلستانی گفت که کارمند راه آهن هست و رایگان قطار سوار میشه.  

  فرهاد هم تعریف میکرد و بچه هارو میخندوند. کلا خوشحال بودیم که با این افراد همسفر هستیم. شب خیلی خسته بودیم و من یادم نمیاد کی خوابیدم اما وقتی از خواب بیدار شدم که قطار واسه نماز صبح ایستاده بود. پرده هارو زدم کنار و از رو تختم طلوع خورشید رو تو بیابون نگاه میکردم. سفر داشت تموم میشد اما عشق ما به کشورمون ایران با اینهمه زیبایی هزار برابر شده بود. کشور زیبایی که بیش از 1700 کیلومتر از جاده ها و شهرها و روستاها و جزیره ها و آبهاشو تو این چهارده روز دیده بودیم. شکوهی شکوهمند. بچه ها که بیدار شدن مشغول جمع و جور کردن وسایلشون شدن چون دیگه رسیده بودیم تهران و باید پیاده میشدیم. وقتی از دوستان هم کوپه ایمون جدا شدیم بهترین آرزوهارو براشون کردیم. بعدشم چندساعتی معطل شدیم تا دوچرخه هامون و بارهامون رو تحویل بگیریم. سفر تموم شد و ما برگشتیم . دلمون برای خونه مون تنگ شده بود. اما به فکر سفرهای بیشتری بودیم .  درود بر ایران - درود بر دریای همیشگی پارس 

این آخرین قسمت این سفرنامه نیست. منتظر آخرین قسمت سفرنامه باشید.  

در آغوش دریای پارس (12) قشم روز دوم

صبح دیگه ای با باد شرجی دریای پارس بیدار شدم .هوا دم داشت و ما تو ساحل بودیم. چندتا دختر قشمی اومده بودن و با وسایل ورزشی که نزدیک ما بود داشتن ورزش میکردن و میخندیدن. کیسه خوابی که توش خوابیده بودم نم داشت و اصلا از این حالت خوشم نمیومد. دلم میخواست یه دوش درست و حسابی بگیرم. از چادر اومدم بیرون و دیدم هوا ابری و گرفته اس. مثل همیشه برای صبحانه چایی درست کردم تا بچه ها بیدار بشن.   

معمولا در طول سفر ندا بعد از من بیدار میشد و صبحانه رو آماده میکرد. بعد فرهاد بیدار میشد. وقتی فرهاد بیدار شد دیگه صبحانه آماده شده بود. نمیدونم چرا تو سفر خوردن اینهمه حال میده. عسل- پنیر - کره - نان و چای داغ.  

 

 بعد صبحانه وسایل رو جمع کردیم تا بریم کمی پاساژ گردی. قشم پاساژهای قشنگی داره و کلا جزیره زیبایی. اما یه جورایی همه چیز خیلی مدرن و بی روحه. انگار تو این جزیره فقط خرید و فروش وجود داره. صدالبته قسمت سنتی هم داشت که در موردش خواهم نوشت اما کلا قالب جزیره همینه. بزرگترین مشکل ما تو جزیره کسی یا جایی بود که بتونیم وسایلمون رو پیشش بذاریم و متاسفانه نداشتیم. با توجه به بی مهری مسئولین منطقه آزاد ما حتی نتونستیم دوچرخه هامون رو هم پیششون بذاریم و چقدر حیف شد نتونستیم ژئوپارک قشم ، ساحل لاکپشت ها و دره ستاره هارو ببینیم. 

بله رفتیم پاساژها رو ببینیم و خریدی هم کنیم. همه جور بازار بود. از همه جور جنس اینجا دیدیم ( البته منظور اجناس مصرفی )  

    

 یه بازار بود به نام بازار چینی ها . همه چیزش کلا چینی بود. فروشنده ها هم چینی بودن. تمامشون هم بین 16 تا 26-27 سال سن داشتن و از همه عجیب تر بدون لهجه حرف میزدند. جالب تر اینکه مدیرشون هم یه دختر 16 ساله بود ( البته اینجور به نظرمون اومد) که ازش حساب میبردن. این بازار همه جور وسایل بنجل داشت   فکر کردیم یه چیزی بخریم که لااقل بعدا از خریدمون پشیمون نشیم. پس چیزی رو خریدیم که چین اش بهتره . آره چندتا لیوان و ظرف چینی خریدیم . ظهر شده بود خیلی گرسنه شده بودیم بنابراین رفتیم و کمی غذا خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبزی نشستیم و خوردیم. کمی هم استراحت کردیم .  

  

من از ابتدای ورودمون به جزیره دنبال لباس سنتی بندری یا قشمی بودم و خیلی هم گشتم و پیدا هم کردم اما خیلی گرون بود. بنابراین تصمیم گرفتم روبنده خانم های بندری رو حداقل بخرم که البته تو قشم خوبشو پیدا نکردم .  

تو پارک چندتا خانم بومی دیدیم که تنوع لباس های رنگی شون خیلی قشنگ بود.  

بعد ناهار و کمی استراحت یه باجه روزنامه فروشی پیدا کردیم که سوالات کنکور میفروخت و دوچرخه هامون رو گذاشتیم پیشش تا بریم بازار سنتی. اینجا بود که فهمیدیم بازار سنتی خیلی بهتر از این پاساژهاست.  تو اینجا هم مردم قشمی بیشتر بودن و هم شلوغ تر بود و هم اینکه بازارش برای ما آشناتر بود.  

تا دم غروب تو این بازارها گشتیم و کمی خوراکی خریدیم و چند جفت کفش. من کفشمو خریدم 10000 تومن.  

سوار ماشین شدیم که برگردیم دوچرخه هامون رو برداریم بریم دوباره همون جا لب ساحل که یکهو فرهاد گفت ای داد بی داد دوربین جا موند.  

خوب البته این عکس ها که تا به حال دیدید نشون میده پیداش کردیم. آره رفتیم و دیدیم همون صاحب مغازه در اوج امانت داری خیلی خوشحال شد که ما برگشتیم و تونست دوربین رو بهمون پس بده.  

برگشتیم و دوچرخه هامون رو برداشتیم رفتیم لب ساحل و شام درست کردیم. رفتم لب ساحل و یک ربعی به دریای پر از موج خیره شدم.  

به خودم گفتم : هی پسر هزار و خرده ای رکاب زدی . گرما کشیدی. تشنه موندی . خسته شدی. امیدوار شدی. رو دوچرخه از خستگی خوابت برد. گاهی از خطر ترسیدی. شاد شدی و گاهی هم ناراحت. شبها برای فردا تو ذهنت کلی برنامه ساختی و عوض کردی، حالا رسیدی به اینجا. دریای پارس و این آخرین شبه که داری این آبها رو میبینی. پسر آیا بازم  عمر بهت امان میده که بیایی و اینجارو ببینی؟ این دریارو ، این جزیره رو ، این وسعت پر از راز و شکوه رو؟  میمونی که بیایی و باز به این آبها خیره بشی و غرور سراسر وجودت رو فرا بگیره ؟

موجها خودشون رو به ساحل می کوبیدن و فریاد میزدند و روایت شیرمردان و شیرزنانی رو میکردن که بودن تا این دریا پارس باشه و پارس بمونه.  

        

صدام کردن تا برم شام بخورم . شام خوردیم و بعد فرهاد کمی برامون خوند و کم کم رفتیم که بخوابیم.   

ادامه دارد...       

در آغوش دریای پارس ( 11) شیراز

میخوام این پست رو تقدیم کنم به مهدی و یاسمن عزیز دوستان خوبی که در قسمتی از سفر مارو یار و یاور بودن و فرصتی فراهم کردند تا با هم همسفر باشیم.  

صدای گنجشک هایی که روی شاخه های درخت بالای سرمون جیک جیک میکردن و صدای گام هایی که گه گداری میومد از خواب بیدارم کرد.  

درسته تو همون پارکی بودیم تو شیراز که شب قبل بهش رسیده بودیم. قوری و ظرف آب رو برداشتم تا برم کمی از آبخوری آب بیارم و چایی فراهم کنم تا بچه ها بیدار شن و صبحانه بخوریم. دیدم یاسمن هم بیدار شده و میخواد بره که صورت بشوره . رفتیم و آب آوردیم ، راستش تو اینجا بود که تازه فهمیدم این پارک چقدر بزرگه. اسم پارک هم آزادی بود نزدیک میدان آزادی شیراز. آب رو که گذاشتم تا بجوشه رفتم پارک رو کمی بگردم ببینم چی داره چجوریه. اما در نهایت حیرت تو پارک گم شدم و کلی گشتم تا دوباره چادر رو پیدا کردم.  

وقتی برگشتم دیدم بچه ها صبحانه رو هم آماده کردن و مشغولن. نشستیم و باهم صبحانه خوردیم.   

ما یه نامه از هئیت کوهنوردی همدان داشتیم که تا به حال ترجیح داده بودیم ازش استفاده نکنیم. اصولا کمتر سمت سازمان ها میرفتیم و دوست داشتیم بیشتر تو طبیعت باشیم . ضمن اینکه چندان دل خوشی از سازمان ها نداشتیم چون رفتار بعضی هاشون طوری بود که انگار منت سرمون میذارن که جا بهمون میدن. ( مثل چیزی که بعداً تو قشم برامون اتفاق افتاد )  

اما تصمیم گرفتیم تو شیراز ازش استفاده کنیم و حمامی بریم و کمی هم استراحت کنیم . بنابراین اول تصمیم گرفتیم بریم جامون رو درست کنیم. پرس و جو کردیم و رفتیم تربیت بدنی شیراز. جا داره که ازشون تشکر کنیم چون با توجه به اینکه مهدی و یاسمن تو نامه ما نبودن خیلی باهامون راه اومدن و خیلی بهمون لطف کردن و باعث شدن کلی خاطره قشنگ از شیراز برامون بمونه. کمی طول کشید که طبیعی بود بعد نامه بهمون دادن تا بریم خوابگاه. آقایی هم اونجا بود که بسیار محترمانه با ما برخورد کرد.  

 

ناهار خوردیم و کمی استراحت و بعد رفتیم برای دیدن زیبایی های شیراز...  

 اولین جایی که رفتیم ارگ زیبای کریمخانی بود . 

        

ساخت ارگ بین سالهای ۱۷۶۶ و ۱۷۶۷ میلادی انجام شد و کریمخان بهترین معماران زمان خودش رو برای ساخت آن بکار گرفت. اون همچنین بهترین مصالح رو از داخل و خارج کشور تهیه و ساخت بنا رو به ‌سرعت تمام کرد. ارگ در دوره زندیه به‌عنوان محل استقرار حکومت و در دوره قاجاریه به‌عنوان محل زندگی فرمانداران محلی استفاده می‌شده.  عبدالحسین میرزا فرمانفرما حکم‌ران فارس، دستور به بازسازی مینیاتورهای نقاشی شده در این بنا داد. در سال ۱۳۵۰ این ارگ به اداره فرهنگ و هنر وقت واگذار شد. این بنای بزرگ  زیر نظر سازمان میراث اداره می‌شه و از چند سال پیش کار مرمت این بنا آغاز شده‌ تا به عنوان موزه بزرگ فارس مورد استفاده قرار بگیره. 

ارگ رو قبلا با فرهاد سالها پیش اومده بودم. زمانی که من مجرد بودم و فرهاد هم نوجوان بود. اما برای بقیه تازگی داشت و بسیار حیرت انگیز. درختان بهارنارنج معروف شیراز با حسی غریب در حالی که باد آرامی تکانشون میداد عطرافشانی میکردن و هر کسی رو مدهوش رایحه خودشون میکردند. 

 تو عکس بالا درختان بهارنارنج پشت سرمونن و باد هم در دامن لباس یاسمن به خوبی نمایانه.  

بعد از دیدن ارگ زیبای کریمخانی رفتیم به دیدن موزه پارس.  

 

کریم خان زند در داخل باغ نظر، عمارت هشت ضلعی (هشت و نیم هشت) زیبایی ساخت که به روزگار او این عمارت باشکوه محل پذیرایی از میهمانان، سفیران خارجی و انجام مراسم رسمی و اعیاد گوناگون بوده . بعد از مرگ کریم خان اون رو در اینجا به خاک سپردند و آغا محمدخان قاجار در سال ۱۲۰۶ شمسی به دلیل کینه توزی دستور نبش قبرش رو داد و استخوان‌های اون رو به کاخ گلستان منتقل کردند. و مجدداً در زمان رضاخان استخوان‌ها نبش قبر شد و به این مکان برگشت داده شد.این عمارت در سال ۱۳۱۵ هجری خورشیدی به عنوان اولین موزه شهرستانهای کشور مشغول به فعالیت شد. آثاری که داخل موزه پارس هست به سه دوره پیش از تاریخ، دوره تاریخی و دوره اسلامی تقسیم میشه. 

عمارت موزه پارس تابلوهای بسیار زیبایی داشت و عکس هایی که روایتگر زندگی مردم و حکام این منطقه از ایران بود. موزه پارس رو برای دیدن و خرید از بازار معروف وکیل ترک کردیم. جایی که خانم ها معمولا خیلی دوست دارن. بازار وکیل هم مربوط به دوران زندیه هست و با  حمام و مسجد وکیل یه مجموعه رو تشکیل میدن.  

 

خیلی دوست داشتیم می تونستیم خرید بیشتری کنیم اما خوب پولمون کم بود و فقط کمی شیرینی خریدیم.  

دیگه هوا داشت تاریک میشد که رفتیم به دیدن حافظیه که شیرازی ها خیلی دوسش دارن. باید اینم بگم که کمی هم بارون زد و حسابی هوا لطیف شد. یکی از شیرازی هایی که اونجا دیدیمش بهمون گفت ما شیرازی ها حتما باید هفته ای یکبار حداقل بیاییم اینجا . حافظیه واقعاً زیباست. 

  

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر                                                 چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست  

حسابی تو حافظیه گشتیم و فالی گرفتیم و فاتحه ای خوندیم و تماشایی کردیم. دیگه شب شده بود که برگشتیم خوابگاه . شام خوردیم و رفتیم اتاق هامون و یه خواب حسابی تو تخت. بدنمون داشت تعجب میکرد.

در آغوش دریای پارس (10) یزد

میخوام این پست رو تقدیم کنم به نصرالله جلیلی فر دوست خوبم تو یزد که مهربانانه مارو در قسمتی از سفر یاری کرد و بزرگوارانه در جمع خانواده محترمش جا داد.   

همچنین میخوام این پست رو تقدیم کنم به حمزه اکبری ، حامد حسینی ، خانم امیدی مهر و محمد شاهکرم که سفرنامه رو با علاقه دنبال میکنن.

 

لطف کنید دو خط آخر در آغوش دریای پارس (1) رو بخونید تا رشته بیاد دستتون.   

نصرالله رسیده بود بهمون و خیلی از دیدن هم خوشحال شده بودیم . کلی باهم حال و احوال و بگو بخند و ... بعد نصرالله گفت دوست دارم با شما رکاب بزنم تا خونه. بنابراین فرهاد رفت نشست پشت ماشین و نصرالله دوچرخه فرهاد و گرفت و باهم رکاب زدیم تا خونه. منزل نصرالله اینا تو یه کوچه باصفا در حوالی میدان امیرچقماق یزده. یه خونه حیاط دار که تو حیاطش پره از گلدانهای کاکتوس که کار باباشه.  یه خونه که یه گلخانه داخلی داره پر از گل و یه خونه بزرگ که خیلی دنج و باصفاست.  

و از همه اینها مهم تر یه خانواده فوق العاده مهربان که مهمون رو حسابی شرمنده میکنن. یه مادر مهربون یه پدر مرد و خواهر و برادری با محبت و نجیب.  

وقتی رسیدیم به یزد نصرالله یه ناهار حسابی بهمون داد که چون خیلی گرسنه بودیم فقط خوردیم و لذت بردیم واسه همین یادم نیست چی بود.   

 

بعد از ناهار یه استراحت کردیم و بعدش همسر مهربان نصرالله که اون موقع عقد بودن اومد و پنج تایی رفتیم یزد گردی. 

زین ندا خوب نبود و باید یه فکری براش میکردیم برای همین رفتیم چندتا دوچرخه فروشی رو تو یزد دیدیم. اما متاسفانه ( البته اگه یزدی ها ناراحت نشن ) این شهر از جهت داشتن وسایل یدکی دوچرخه خیلی ضعیف و عقبه. با توجه به اینکه یزد از شهرهای صنعتی و مهم ایرانه اما این نقص برای ما خیلی ملموس بود. به طوری که یادمه یه دوچرخه فروش به خاطر داشتن یه کوله باربند دوچرخه کلی برامون کلاس گذاشت که نمیبینم کسی از این داشته باشه.   

دیگه شب شده بود که رفتیم به دیدن یکی از زیبایی های ایران . بله رفتیم به دیدن باغ زیبای دولت آباد. باغ دولت آباد از جمله زیباترین باغهای ایرانه که مربوط میشه به دوران قاجار.  بنای این مجموعه در سال ۱۱۶۰ توسط محمد تقی خان بافقی که به خان بزرگ معروف بوده ساخته شده و در حدود ۲۶۰ سال قدمت داشته و محل اقامت حاکم وقت و معاصر با شاهرخ میرزا و کریم خان زند بوده‌. در داخل بنا اتاق‌های زیادی قرار داره که در اکثر این اتاق‌ها حوضی قرار گرفته و درهای یکی از اتاق‌ها که رو به حیاط و باغ باز می‌شه، با شیشه‌های رنگارنگ با طرح‌های زیبا مزین شده که  وقتی خورشید وجود داره  و حوض ها  پرآب هستن منظره زیبایی از نقاط رنگی منعکس شده رو بر روی حوض مرمرین به نمایش می‌گذاره. در یکی دیگه از اتاق‌ها بادگیر معروف دولت آباد قرار داره که با ارتفاع  ۳۳ متر از زمین بلندترین بادگیر از نوع خود بوده و به خوبی کولر می‌تونه خنکی ساختمان رو تامین کنه.

اون شب سیمای یزد اونجا برنامه زنده داشت و به ما گفتن جوری بازدید کنید که تو کادر نباشید مارم شیطنتمون گل کرد مثلا که حواسمون نیست میرفتیم تو کادر برنامه زنده. زنگ زدیم خانواده گفتیم اگه دلتون برامون تنگ شده بزنید شبکه یزد برنامه داریم . جالبه که اونارم مارو دیدن  

  

بعد رفتیم یه بستنی حسابی تو یکی از معروفترین بستنی فروشی های یزد خوردیم. من چندتا هم شیرینی خوشمزه خوردم. اومده بودیم شهر شیرینی های خوشمزه دیگه. قطاب ، باقلوا ، لوزه ، حاجی بادوم و کیک یزدی و ... بسه بقیه اش رو نمیگم دیگه دهنتون آب افتاد.    

سال پیش تو نوروز 90 هم برای برنامه عبور از دره انجیر اومده بودیم یزد و نصرالله که اون موقع تازه باهاش آشنا شده بودیم و با ما رودربایسی داشت مارو برد یه رستوران که مثلا خیلی ویژه بود. اما از بدشانسی هفته قبلش مدیریت رستوران به کل عوض شده بود و اونجور که باید سرویس ندادن. قیافه نصرالله دیدنی بود. 

برگشتیم خونه . یه شام حسابی انتظارمون رو میکشید. دست پخت مادر نصرالله حرف نداره واقعا . فکر کنید آشپزی مشهدی و یزدی رو قاطی هم کنید چی میشه. 

اون شب بابای نصرالله چندتا خاطره قشنگ از مردم یزد برامون تعریف کرد و از پیرمرد معتقدی گفت که اعتقاد و ایمانش رو در سخت ترین شرایط حفظ کرده بود.  

یزدی ها خیلی عادت ندارن تا دیر وقت بشینن و کار بیهوده کنن. شب زود میخوابن و صبح هم سحرخیزند. ما هم تبعیت کردیم و اطاعت.